مجله خردسال 218 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 218 صفحه 8

فرشته­ها یک روز صبح، با صدای پدر و دایی­عباس از خواب بیدار شدم. او و دایی عباس توی آشپزخانه بودند. پدرم داشت چای درست می­کرد و دایی عبـاس نـان و پنیـر را در سفـره مـی­گـذاشت. من به آشپزخانه رفتم و پرسیدم: «چرا سر کار نرفته­اید؟» پدر گفت: «چون امروز تعطیل است.» دایی عباس گفت: «چون امروز عید است.» پدر به دایی عبـاس گفت: «و چون عید است تو باید امــروز برای همه شیرینی بگیری.» دایی عباس گفت: «چون عید غدیر است، تو باید برای همه شیرینی بگیری!» دایی عباس و پدر هر دو می­خندیدند. می­دانستم آن­ها با هم شوخی می­کنند اما نمی­دانستم چرا می­خندند. گفتم: «دایی، چرا باید پدرم شیرینی بگیرد؟» دایی عباس گفت: «عید غدیر روزی اسـت که خـداونـد، حضـرت عـلی (ع) را به عنوان جانشیـن حـضـرت مـحـمـد (ص) انـتـخـاب کـرد. در ایـن روز بـود کـه حضرت محمد (ص) بـه همـه­ی مـسلمانـان گفتـند که بعد از ایشـان حضرت علی (ع) امام و رهبر مسلمانان هستند.» دایی عباس نگاهی به پدرم کرد و گفت: «و از آن جا که اسم پدر تو علی است، امروز باید به همه شیرینی بدهد.» من و دایی عباس گفتیم: «شیرینی! شیرینی.» با سروصدای ما، زن دایی و مادر و حسین هم ازخواب بیدار شدند و به آشپزخانه آمدند. پدرم دست­هـایش را بـالا برد و گـفت: «قـبـول! من تـسلیم! بـرای هـمـه شیرینی می­خرم.» این طوری روز عید ما شروع شد!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 218صفحه 8