مجله خردسال 230 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 230 صفحه 8

فرشتهها مادربزرگ برای من از مکه یک دستمال گل­دار خیلی قشنگ آورده بود. از مادر یک مهر کوچک گرفتم و برای حسین یک جانماز درست کردم. وقتی پدربزرگ برای نماز ایستاد، من و حسین هم جانمازهایمان را پهن کردیم و پشت سر پدر بزرگ ایستادیم تا نماز بخوانیم. من به حسین گفتم که خودم هم نماز خواندن بلد نیستم ولی وقت نماز میتوانیم بایستیم و با خدا حرف بزنیم. من به حسین یاد دادم که چه­طور دعا کند. وقت نماز، حسین شروع کرد به بازیگوشی و خندیدن. من او را دعوا کردم و گفتم آرام بایست. اما حسین حرف مرا گوش نکرد، مهر و جانمازش را برداشت و رفت. اما من ایستادم وتا آخر نماز پدربزرگ دعا کردم. وقتی نماز پدر بزرگ تمام شد به او گفتم که حسین چه کار بدی کرد. پدربزرگ گفت:«ناراحت نباش!حسین خیلی کوچک است.» گفتم:«خدا از این کار حسین ناراحت می­شود.» پدربزرگ خندید و گفت:«نه! خدا هیچ­وقت از بچهها ناراحت نمی­شود .خدا می­داند که حسین کوچک است. دعای حسین یعنی خندههای او، شاد بودن او. این هم یک جور حرف زدن با خداست. تو هم شاد باش و بخند. خنده و شادی شما بچهها یعنی شکر خدا.» خدا مهربان است ، خیلی مهربان. بخشنده است ، خیلی بخشنده!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 230صفحه 8