مجله خردسال 345 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 345 صفحه 8

فرشته­ها امروز دوست مادرم با بچه­اش به خانه­ی ما آمده بودند. بچه­ی دوست مادرم، لباس مادرش را گرفته بود و پشت او قایم می­شد. او حتی به ما سلام هم نداد. من رفتم توی اتاق و با اسباب­بازی­هایم مشغول بازی شدم. مادرم توی اتاق آمد و گفت: «چرا آمده­ای توی اتاق؟ مگر ما مهمان نداریم؟» گفتم:«این بچه که نه سلام می­دهد، نه با من بازی می­کند. مادرش را چسبیده بود و همان­جا مانده است.» مادرم گفت: «خجالت می­کشد، او مهمان است و ما باید با مهربانی و خوش­رویی با او رفتار کنیم.» گفتم: «من می­خواهم بازی کنم. اگر دلش می­خواهد، خودش بیاید و با من بازی کند.» مادرم گفت: «پیامبر فرموده­اند که اگر کسی به خانه شما آمد، با خوش­رویی از احوالپرسی کنید. اگر او خجالت می­کشد حرفی بزند، شما با او حرف بزنید و کاری کنید که احساس غریبی نکند. حالا بلندشو، پیش مهمان­ها بیا و سعی کن با بچه­ی دوست من بازی کنی. اگر دلت می­خواهد اسباب­ بازی­هایت را هم بیاور.» من نمی­دانستم کدام اسباب­بازی را ببرم. گفتم: «کدامشان را بیاورم؟» مادرم کمی فکر کرد و گفت: «فکر می­کنم اگر کاغذ و مدادرنگی­هایت را بیاوری، هر دو بتوانید با آن­ها نقاشی کنید.» من کاغذ و مداد رنگی­هایم را برداشتم و پیش مهمان-ها رفتم. مدادرنگی­ها را به بچه­ی دوست مادرم دادم و گفتم: «بیا با هم نقاشی بکشیم.» او مدادرنگی­ها را گرفت. ما کنار مادرهایمان نشستیم و با هم نقاشی کشیدیم. ما با هم دوست شدیم. او دیگر خجالت نمی­کشید حتی موقع رفتن، به مادرش گفت: «بیشتر بمانیم!» آن­وقت من و مادر به هم نگاه کردیم و خندیدیم!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 345صفحه 8