مجله خردسال 385 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 385 صفحه 8

فرشته ها آن روز، ما میخواستیم همراه دایی عباس به مرقد امام برویم. از صبح زود، من و مادر و پدرم آماده شدیم. اما هر چه منتظر ماندیم، دایی عباس نیامد. مادرم نگران شد و به دایی تلفن زد و پرسید که چرا نمیآیید؟ دایی عباس گفت که حسین تب کرده و او را به دکتر بردهاند. مادرم خیلی ناراحت شد و گفت:«بهتر است به خانه ی پدربزرگ برویم و ببینیم حال حسین چهطور است.» من گفتم:«اما ما میخواستیم به مرقد امام برویم، حالا چرا می خواهید به خانهی پدربزرگ برویم؟» مادرم گفت:«حسین پسردایی تو است و حالا تب دارد. ما باید از حال او با خبر شویم.» مادرم حسین را خیلی دوست دارد. ما به خانهی پدربزرگ رفتیم. وقتی ما به آنجا رسیدیم، دایی عباس و زندایی و حسین هم رسیدند. حسین بغل دایی عباس خوابیده بود. مادرم فوری برای حسین رختخواب پهن کرد تا دایی او را توی رختخواب بخواباند. گفتم:«به مرقد امام نمیرویم؟» مادرم گفت:«میدانی چرا میخواستیم به مرقد امام برویم؟» گفتم:«چون امام را دوست داریم و میخواهیم با این کار به او بگوییم که به یادش هستیم.» مادرم را بوسید و گفت:«آفرین! درست گفتی. اما گوش دادن به حرفهای امام و انجام کارهایی که ایشان دوست داشتند، بیشتر خوشحالشان میکند.» گفتم:«مثلا چه کارهایی؟» مادرم گفت:«امام همیشه به بچهها خیلی توجه داشتند و دلشان میخواست بچهها همیشه شاد و سرحال و سلامت باشند. امروز کوچکترین بچهی این خانواده تب دارد و مریض است. اگر ما پیش او بمانیم و کمک کنیم تا حالش خوب شود، امام بیشتر خوشحال خواهند شد، تا اینکه او را تنها بگذاریم.» حسین مثل یک فرشتهی کوچولو خوابیده بود. کنارش نشستم و از خدا خواستم خیلی زود، حال حسین را خوب کند.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 385صفحه 8