
راز گل ها
پروانه پشت پنجره نشسته بود و گلدان پر از گل روی میز را نگاه می کرد. پروانه هر شب خواب گل های توی اتاق را می دید.
پروانه منتظر بود تا پنجره باز شود و او پرواز کند و روی گل ها بنشیند. اما ...
گل ها، کاغذی بودند، بی شهد و بی بو. آن ها آرزو می کردند که هیچ وقت پنجره باز نشود، و هیچ وقت پروانه توی اتاق نیاید. گل ها آرزو می کردند که پروانه، هیچ وقت راز آن ها را نفهمد!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 390صفحه 18