
گفت:«طفلک   ! بیا برویم و از  کمی عسل بگیریم. اگر    عسل بخورد حالش خوب میشود.»    و   پیش    رفتند و گفتند:«    خیلی گرسنه بوده، چیزی برای خوردن پیدا نکرده و یک عالمه سرما خورده! حالا هم مریض شده! کمی عسل بده تا برایش ببریم.»    گفت:«طفلک   ! چهطوری  سرما خورده.»    گفت:«نمیدانم!»   گفت:«من هم نمیدانم.»   ، یک ظرف پر از عسل برداشت و همراه   و    پیش    رفت.    عسل  را به    داد و گفت:«   جان! چرا سرماخوردی و به من نگفتی برایت عسل بیاورم تا بخوری؟»    گفت:«حالا این عسل را بخور!»    عسل را خورد و حالش بهتر شد.    و   و    از این که    سرحال شده بود خیلی خوشحال شدند. اما هیچ وقت نفهمیدند که    چهطوری سرما را خورده بود!
  مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 441صفحه 21