مجله خردسال 109 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 109 صفحه 8

فرشته­ها آن روز صبح، وقتی از خواب بیدار شدم، هوا روشن روشن بود. مادرم سفره را پهن کرد و در آن نان و چای و پنیر گذاشت. گفتم: «مادر جان! چرا سه تا استکان چای در سفره گذاشته­اید؟» مادرم گفت: «چون امروز با هم صبحانه می­خوریم. من و تو و پدر.» پرسیدم: «مگر شما روزه نمی­گیرید؟» مادرم گفت: «امروز روز عید است. عید فطر هیچ­کس روزه نمی­گیرد. وقتی ماه رمضان تمام می­شود، عید فطر می­رسد.» ما بعد از صبحانه به خانه­ی پدربزرگ رفتیم و مثل همه­ی روزهای عید، شیرینی خوردیم و شادی کردیم. مادربزرگ می­گوید: «عید فطر، روز جشن فرشتههاست.»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 109صفحه 8