زردآلو
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
در میان دشتی سبز و زیبا، کنار رودی پر آب و قشنگ، درختی بود، سبز و بلند.
یک روز گرم و آفتابی، وقتی که نور خورشید به درخت تابید، زردآلوهای گرد و رسیدهای را دید که مثل توپهای طلایی از شاخهها آویزان بودند.
همین موقع، پرنده با صدای بلند فریاد زد: «به به! زردآلوهای من همه رسیده شدهاند.»
موش از لانهاش بیرون آمد و گفت:
«زردآلوهای تو؟ کی گفته این زردآلوها مال تو است؟ آنها زردآلوهای من هستند.»
هنوز حرف موش تمام نشده بود که سنجاب با یک ظرف آب از راه رسید.
آب را پای درخت ریخت و گفت: «به به! زردآلوهایم شیرین و رسیده شدهاند!»
موش و پرنده با تعجب به سنجاب نگاه کردند و گفتند: «زردآلوهای تو؟»
و بعد همهمه و دعوا و شلوغی شروع شد.
همهباهم حرف میزدند و میگفتند که زردآلوهای درخت مال آنهاست.
پرنده گفت: «من لانهام روی شاخههای این درخت است. از وقتی که زردآلوها، شکوفههای کوچکی بودند، از آنها مراقبت کردهام. پس این زردآلوها مال من است.»
موش گفت: «من لانهام زیر ریشههای این درخت است. از وقتی که این درخت در این جا سبز شده، از ریشههایش مراقبت کردهام. پس این زردآلوها مال من است.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 143صفحه 4