لاله جعفری
حواسم کو؟
رویا کوچولو ماه و ستارههای نقاشیاش را نگاه کرد و گفت:«بهبه! حالا فقط آسمانش مانده.»
بعد با خودش فکر کرد:«آسمانم آبی کم رنگ باشد یا آبی پر رنگ؟»
بعد، قلممویش را کنار گذاشت و رفت تا آب رنگی لیوانش را عوض کند، اما لیوان از
دستش افتاد و شکست.
بابا گفت:«چرا این بچه حواسش را جمع نمیکند؟»
مامان گفت:«رویا، حواست کجاست؟»
رویا آهی کشید و گفت:« نمیدانم.»
بابا گفت: «معلوم است، پیش اسباببازیهایش است!»
رویا دوید توی اتاقش. اسباببازیهاش را زیر و رو کرد. این طرفشان را گشت، آن طرفشان را
گشت ولی حواسش را پیدا نکرد. داد زد:«بابا، پس حواسم کو؟»
بابا گفت:«من چه میدانم. حتما پیش کتاب قصههایت است.»
رویا کتابهایش را ورق زد، دوتا، سه تا، ده تا، اما حواسش لای هیچ کدامشان جا نمانده بود. داد زد:
«حواس من کجاست؟»
بابا گفت: «این را باید از خودت بپرسی!»
رویا از خودش پرسید: «حواست کو؟ هان؟!»
اما جوابی نشنید و به آشپزخانه رفت. مامان داشت غذا درست میکرد.
رویا گفت: «خوش به حالتان که حواس دارید!»
مامان خندید و گفت: «خب، تو هم داری!»
رویا گفت:« ولی من آن را گم کردهام.»
مامان، رویا را بوسید و گفت: «نه جانم، گمش نکردهای. فقط یک ذره
حواست پرت شده، همین!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 207صفحه 4