مجله خردسال 232 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 232 صفحه 8

فرشتهها همه­ی ما در خانه­ی پدربزرگ مهمان بودیم. دایی عباس و پدرم با پدربزرگ شوخی می­کردند. پدرم برای پدربزرگ یک جوک تعریف کرد،آن وقت پدربزرگ شروع کرد به خندیدن. از خنده­ی پدربزرگ، مادر و مادربزرگ هم خنده­شان گرفت. بعد مادربزرگ دست­هایشان را رو به آسمان گرفت و گفت:«خدایا شکر! خدایا همه­ی عزیزان مرا سالم نگه­دار! خدایا! پشت و پناه همه­ی عزیزان من باش.» همه ساکت شدند و به دعای مادربزرگ گوش دادند. به مادر گفتم:«چرا مادربزرگ دعاکرد؟» مادرم گفت:«هر وقت خوش­حال بودی، خدا را شکر کن.هر وقت ناراحت بودی از او کمک بخواه.هروقت خواستی کاری را شروع کنی از او یاد کن.این طوری همیشه خدا را در کنارت احساس می­کنی. مادربزرگ از این که همه سالم و شاد دور هم جمع شده­ایم خوش حال است و برای این همه شادی، خدا را شکر می­کند.» من می­دانم که خدا همیشه در کنار ما است. مهم این است که ما همیشه به یاد او باشیم.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 232صفحه 8