من بستنی میخواهم
سرور کتبی
یک روز من با بابا حمام رفتم. گفتم: بابا اجازه میدهی سرت را بشویم؟ بابا قبول کرد. با شامپو یک عالمه کف رو سر بابا درست کردم.
گفتم: سر بابا مثل بستنی قیفی شده.
یک دفعه دوش حمام گفت: بستنی من بستنی می خواهم.
کمی کف از سر بابا برداشتم و روی دوش مالیدم و گفتم: بیا این هم بستنی دوش خندید.
لیف حمام گفت: من هم بستنی میخواهم. به لیف هم بستنی دادم.
سنگ پا گفت: من هم بستنی میخواهم.
به سنگ پا هم بستنی دادم.
بابا رفت زیر دوش یک دفعه گریه موهایم را شنیدم: اوهو... اوهو.... به من بستنی ندادی.
با شامپو یک بستنی قیفی بزرگ روی موهایم درست کردم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 02صفحه 24