
گذاشته بودند،راهشان را
تغییر داده و خود را به دهکدۀ
ما رسانده بودند.
زمانی که ما را
دیدند، از درد و رنج
و ویرانی که در اطرافمان
بود بسیار متأسف شدند.
بسیاری ازآنها گریه
میکردند.آنها هم
میگفتند که امشب
واقعاً شب کریسمس است.
همه در راه دهکدهشان بودند
تا کریسمس را با خانواده و
دوستانشان جشن بگیرندو حالا
سرنوشت آنها را به دهکدۀ ما
آورده بود.آن هم درست شب
قبل از کریسمس. مسافران
غذای اندک خود را با ما قسمت
کردند.حتی در بر پاکردن آتش برای گرم کردنمان
نیز کمک کردند.
در چنین شرایطی خواهرم بیمار شد و دیگر
نتوانست بایستد.زمانی که تازه به دهکدهمان
برگشته بودیم، مادربزرگم به من گفته بود که
خواهر بزرگم در انتظار بچهای است.از زمانی که
از دست سربازها فرار کردیم،خواهرم از ترس
قدرت تکلمش را از دست داده بود.
خیلی نگران او بودم زیرا ما هیچ امکانات
پزشکی نداشتیم و بیمارستانی هم نزدیک ما نبود.
برخی از مسافران و اهالی دهکده با استفاده از
لباسهایشان رختخوابی برای خواهرم درست
کردند تا او نزدیک آتش دراز بکشد. در آن شب
سرنوشتساز،خواهرم پسربچۀ زیبایی به دنیا
آورد.
این تولد نیاز به جشنی داشت،
چه در شرایط جنگ و چه
غیر از آن. در چنین
مواقعی،آفریقاییها
میرقصند و شادی میکنند.
و ما هم تا صبح جشن
گرفتیم و آوازهای
کریسمس را خواندیم. هر
کس به زبان خودش این
آوازها را میخواند. برای
اولین بار همۀ درد و رنج
و ناخوشی چند ماه گذشته
را فراموش کردیم.
بالاخره وقتی صبح از راه رسید،
از خواهرم پرسید: «برای بچه چه نامی
انتخاب کردهای؟»
برای اولین بار بعد از حملۀ سربازان
به دهکدهمان،خواهرم صحبت کرد.گفت
که نام فرزندش «جینیام» به معنای «بجز خدا
از هیچ کس نمیترسم»خواهد بود.
ما آن شبِ، کریسمس زا جشن گرفتیم، شبی
که واقعا ًکریسمس به دهکدۀ ما آمد؛ البته نه با
آمدن ماشینها و مسافران،بلکه با تولد
خواهرزادهام در میان آن همه درد و رنج.این تولد
به داستانی جهانی تبدیل شد، داستان امیدی که
ما با تولد عیسی مسیح به دست آوردیم.
شب قبل از کریسمس اتفاقی افتاد و من
فهمیدم که ما هیچ گاه تنها نیستیم. حالا
میفهمیدم که همیشه امید وجود دارد و آموختم
که کریسمس در هر شرایطی از راه میرسد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 13صفحه 8