
منتظرش نبود...
ما آمدند. هردویمان خشکمان زد. وقتی به ما رسیدند دست حسن را
محکم کشیدند و گفتند: این را تو دزدیدی؟منظورشان همان ظرف کهنه و
کثیف بود، حسن هیچی نگفت. من داد زدم «نه،توی آشغالها
بود. حسن از توی آشغالها پیدایش کرده، خودم دیدم»
اما یک مرد بد اخلاق که با پلیسها آمده بود گفت:
«این ظرف مال من است.این پسر آن را دزدیده!»
بابا برای پلیسها توضیح داد که حسن پسر خیلی
خوبی است. هیچ وقت دعوا نمیکند. هیچ وقت داد
نمیزند. هیچ وقت توپش را به شیشه همسایهها
نمیزند.
اما پلیسها گفتند: «این پسر بیسرپرست است.
کسی را ندارد. هیچ کس دنبال او به کلانتری نمیآید.
نمیتوانیم او را در این شهر
بزرگ رها کنیم.»
چندروز است حسن
را بردهاند و من چند روز
است سر موقع به خانه
میآیم و فقط نصف غذاهایم
را میخورم میدانم که من از حسن
خوشبختترم.خوشبختتر از او که هیچ
کس منتظرش نیست و هیچکس برایش ناهار
درست نمیکند. خوشبختتر از او که در دنیا هیچ
کس را به جز من که دوستش بودم، نداشت. به خودم
قول دادهام دیگر هرگز دیر به خانه برنگردم. دوست
دارم مادرم همیشه منتظر من باشد. دوست دارم
همیشه از من بپرسد کجا بودی.دیگر هیج وقت
نمیگذارم نگران شود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 13صفحه 27