بابایی. شکمش کلی گنده بود، فکر کنم خیلی خیلی شکمو بود، از محمدحسین کلی بیشتر.
محمدحسین گفت: «محمد مهدی، فکر کنم این آقایی تو شکمش کلی نی نی داره.»
گفتم: «راست میگیها... ولی مگه آقاییها هم میتونن مثل مامانیها تو شکمشون
نینی داشته باشند؟»
آن آقایی مثل محمدحسین کچل کچل بود. محمدحسین گفت: «حتماً تو شکم مامانش
که بوده، محمدمهدیشون همه موهاشو کنده.»
بعد آنها نشستند، مامانی باز دوباره رفت تو آشپزخانه و یک عالم خوراکی آورد برای آنها.
آن آقایی خیلی میخورد، هی تند تند یک چیزهایی بر میداشت و بهشان نمک میزد و
میخورد. آن چیزها خیلی بوی خوبی میداد. من خیلی دلم میخواست از آنها بخورم.
بعد یکدفعه آن خانمی، محمدحسین را بغل کرد و هی بوس کرد. آن آقایی دستمالی
از روی میز برداشت و دستش را پاک کرد. آن آقایی کار بدی کرد. آدم نباید دستمال از توی
خانۀ کسی بردارد. آدم باید خودش دستمال داشته باشد، من و محمدحسین که نینی هستیم،
همیشه یک دستمال داریم که دور گردنمان بستهایم. آن آقایی هم باید به آن خانمی
میگفت که برایش از آن دستمالها ببنده که مامانی بهشان میگفت: پیشبند.
بعد یکهو آن آقایی مرا بغل کرد و بعد مرا برد جلو صورتش. صورتش
خیلی گنده بود. من همین جوری نگاهش کردم، دیگر داشتم کلی
میترسیدم. هی چانهام میلرزید و لبم میآمد پایین. آقایی گفت:
«این چقدر بانمکه؛ دیگه احتیاج به نمکدون نداره.»
من خیلی ترسیدم. حتماً حتماً آقایی میخواست مرا بخورد،
چون به همه چیز نمک میزد و میخورد. حتماً تا حالا چند تا نی نی
را خورده بود که شکمش این قدر گنده شده بود. بعد آقایی خواست
مرا بخورد. مرا برد دم دهنش. من دوست نداشتم توی شکم
یک آقایی زندگی کنم. جیغ زدم. آقایی یکهو پشیمان شد و
فقط مرا بوس کرد. صورتش مثل بابایی پر از خارخاری بود، ولی
خارخاریهایش خیلی بلند بودند و خیلی هم تیز نبودند.
بابایی مرا از دست آن آقایی گرفت. بعد آقایی گفت: «قدر این
بچههارو بدونین، آدم تا نداشته باشه، نمیفهمه بچه چه نعمتیه.»
بعد آن خانمی گفت: «خدا نخواست به ما بچه بده. قربون
بزرگیاش برم، به یکی هیچی نمیده، به یکی هم چند تا دو قلو
میده، چه حکمتی تو کاره، من نمیدونم.»
مامانی گفت: «خدا سرنوشت هر کس رو یه جور رقم زده».
بابایی گفت: «بچه داشتن هم سختیهای زیادی داره، بخصوص
اگه دوقلو باشن.»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 18صفحه 15