مجله کودک 18 صفحه 15
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 18 صفحه 15

بابایی. شکمش کلی گنده بود، فکر کنم خیلی خیلی شکمو بود، از محمدحسین کلی بیشتر. محمدحسین گفت: «محمد مهدی، فکر کنم این آقایی تو شکمش کلی نی نی داره.» گفتم: «راست می­گی­ها... ولی مگه آقایی­ها هم می­تونن مثل مامانی­ها تو شکمشون نی­نی داشته باشند؟» آن آقایی مثل محمدحسین کچل کچل بود. محمدحسین گفت: «حتماً تو شکم مامانش که بوده، محمدمهدی­شون همه موهاشو کنده.» بعد آنها نشستند، مامانی باز دوباره رفت تو آشپزخانه و یک عالم خوراکی آورد برای آنها. آن آقایی خیلی می­خورد، هی تند تند یک چیزهایی بر می­داشت و بهشان نمک می­زد و می­خورد. آن چیزها خیلی بوی خوبی می­داد. من خیلی دلم می­خواست از آنها بخورم. بعد یکدفعه آن خانمی، محمدحسین را بغل کرد و هی بوس کرد. آن آقایی دستمالی از روی میز برداشت و دستش را پاک کرد. آن آقایی کار بدی کرد. آدم نباید دستمال از توی خانۀ کسی بردارد. آدم باید خودش دستمال داشته باشد، من و محمدحسین که نی­نی هستیم، همیشه یک دستمال داریم که دور گردنمان بسته­ایم. آن آقایی هم باید به آن خانمی می­گفت که برایش از آن دستمال­ها ببنده که مامانی بهشان می­گفت: پیشبند. بعد یکهو آن آقایی مرا بغل کرد و بعد مرا برد جلو صورتش. صورتش خیلی گنده بود. من همین جوری نگاهش کردم، دیگر داشتم کلی می­ترسیدم. هی چانه­ام می­لرزید و لبم می­آمد پایین. آقایی گفت: «این چقدر بانمکه؛ دیگه احتیاج به نمکدون نداره.» من خیلی ترسیدم. حتماً حتماً آقایی می­خواست مرا بخورد، چون به همه چیز نمک می­زد و می­خورد. حتماً تا حالا چند تا نی نی را خورده بود که شکمش این قدر گنده شده بود. بعد آقایی خواست مرا بخورد. مرا برد دم دهنش. من دوست نداشتم توی شکم یک آقایی زندگی کنم. جیغ زدم. آقایی یکهو پشیمان شد و فقط مرا بوس کرد. صورتش مثل بابایی پر از خارخاری بود، ولی خارخاری­هایش خیلی بلند بودند و خیلی هم تیز نبودند. بابایی مرا از دست آن آقایی گرفت. بعد آقایی گفت: «قدر این بچه­هارو بدونین، آدم تا نداشته باشه، نمی­فهمه بچه چه نعمتیه.» بعد آن خانمی گفت: «خدا نخواست به ما بچه بده. قربون بزرگی­اش برم، به یکی هیچی نمی­ده، به یکی هم چند تا دو قلو می­ده، چه حکمتی تو کاره، من نمی­دونم.» مامانی گفت: «خدا سرنوشت هر کس رو یه جور رقم زده». بابایی گفت: «بچه داشتن هم سختی­های زیادی داره، بخصوص اگه دوقلو باشن.»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 18صفحه 15