«آقای پک» که خیلی ترسیده بود، با خودش فکر کرد:
«حتماً آنها روح هستند که من نمی توانم آنها را ببینم. حتماً
آنها روح افسانههایی هستند که «دانگ چین» از من میخواست
آنها را برای هیچ کس غیر از او تعریف نکنم و بخاطر همین
آنها عصبانی شدهاند و میخواهند او را اذیت کنند. من باید از
سرورم مواظبت کنم!»
او با عجله بیرون رفت. کاروان عروسی آمادۀ حرکت بود.
«دانگ چین» و پدرش روی اسبهای سفید کوچکی نشسته
بودند و یک مستخدم اسب آنها را هدایت میکرد. ناگهان
«پک» دهنۀ اسب «دانگ چین» را از دست مستخدمش قاپید
و گفت: «لطفاً اجازه بدهید من اسب شما را هدایت کنم.» پدر
دانگ گفت: «آقای پک، تو همین جا بمان، کارهای زیادی
هست که باید انجام بدهی.» «پَک» گفت: «خواهش میکنم،
همیشه آرزوی من این بوده که اسب آقای دانگ را در روز
عروسیاش هدایت کنم!» او هم به ناچار موافقت کرد و آنها
حرکت کردند.
آخرهای فصل بهار بود. آن روز هوا خیلی گرم بود.
یکدفعه «دانگ چین» چاه آبی دید و دستور داد که همان جا
بایستند. او گفت: «آقای پک من خیلی تشنهام. لطفاً برای
من از چاه آب بیاور.» «آقای پک» وحشت زده گفت: «از
این چاه؟ نه سرور من! این کار رسم نیست، شما نمیتوانید در
روز عروسیتان از آب چاه بنوشید. صبر داشته باشید تا به خانۀ
عروس برسیم، در آنجا آب گوارایی خواهید نوشید.» سپس با
عجله اسب را از آنجا دور کرد. «دانگ چین» خیلی تعجب
کرد. پیشخدمت او اجازه نداشت نافرمانی کند، اما به او چیزی
نگفت. پس از مدتی آنها به یک مزرعۀ توت فرنگی رسیدند.
او گفت: «آقای پک، من هم تشنهام و هم گرسنه. لطفاً برای
من چندتایی از این توتها بچین تا بخورم.» باز هم آقای پک
با او مخالفت کرد و اسب او را از آنجا دور کرد.
بالاخره آنها به خانۀ عروس رسیدند. همانطور که رسم
بود، دو پیشخدمت فرشی برای «دانگ چین» انداختند تا او
روی آن فرود بیاید و به خانۀ عروس قدم بگذارد. ناگهان
«پک» جلو دوید و آن فرش را گرفت و به گوشهای پرتاب کرد
و با عصبانیت گفت: «چه کسی به شما اجازه داده است که
چنین فرش کثیفی را برای سرور من بیاورید؟» «دانگ چین»
و پدرش از این اتفاق خیلی عصبانی شدند، اما بالاخره به خانۀ
عروس قدم گذاشتند. طبق سنت سرزمین آنها،
«دانگ چین» برای اولین بار همسرش را ملاقات
کرد. نام او «مایاهی» بود. به نظر «دانگ»
همسرش خیلی دوست داشتنی بود. مراسم
عروسی با شادی و هیاهوی بسیار مهمانها
انجام شد. بعد از تمام شدن مراسم، وقتی
که مهمانها آنجا را ترک کردند، «دانگ چین»
به اتاق عروس راهنمایی شد.
«مایاهی» بر روی زانو نشسته و منتظر همسرش بود.
«دانگ چین» جلو رفت، لبخندی زد و گفت: «من امیدوارم
که شوهر مناسبی برای شما باشم.» درست در همین موقع
در اتاق به شدت باز شد. «آقای پک» هراسان وارد اتاق شد
و یکراست به طرف تختخواب آنها رفت و بالش آنها را بلند
کرد. مار بزرگی زیر آن خوابیده بود. «آقای پک» با سنگی که
در دست داشت، او را کشت. سپس نفس راحتی کشید و گفت:
«سرور من، جسارت مرا ببخشید.» در همین موقع همه وارد
اتاق آنها شدند. پدرِ «دانگ چین» میخواست با «پک» دعوا
کند، ولی «دانگ چین» آن مار را به پدرش نشان داد و گفت:
«پدر، آقای پک زندگی ما را نجات داد.» سپس آقای «پک»
همه چیز را درباره روح افسانهها و نقشههای آنها برای گرفتن
انتقام تعریف کرد. «دانگ چین» با تأسف گفت: «بله، مقصر
اصلی من هستم. من تنها کسی بودم که میخواستم افسانهها
را برای خود نگهدارم؛ در حالی که این افسانهها باید
سینه به سینه نقل شوند تا برای همیشه باقی بمانند. بنابراین
از این شب به بعد باید داستانها و افسانهها را برای همه تعریف
کنیم. آقای پک! تو هم قول بده که باز هم آنها را برای دیگران
تعریف کنی.» «آقای پک» لبخند زد و گفت: «بسیار خوب
سرور من، قول میدهم.» و به این ترتیب ماجرای روح افسانهها
تمام شد. حالا که شما این ماجرا را میدانید، حتماً آن را برای
دیگران تعریف کنید؛ وگرنه ممکن است آنها از دست شما هم
عصبانی شوند!
پایان
مجلات دوست کودکانمجله کودک 18صفحه 25