
پیدا کردند تا جای پای نورانی تو را در بین تاریکیها و ستمها پیدا کنند. امام صادق (ع) یک تنه در برابر تمام تاریکیها ایستاد و مرواریدهای دانش و معرفت را از دریای بیکرانۀ نادانیِ ما صید کرد و بیرون کشید. فرزند صادق تو، راه توپدرش را ادامه داد و غبارهای جهل و گمراهی را از آینۀ دین اسلام پاک کرد. حضور فرزند نازنین تو در میان ما، آن قدر پربرکت بود که ما نام مذهب خود را ((جعفری)) گذاشتیم؛ چرا که امام جعفر صادق (ع) یک بار دیگر، تمام راههای سعادت انسان را ترسیم کرد و برای ما یه یادگار گذاشت.
قرنها گذشت؛ حالا دیگر آخرین امام معصوم از سلالۀ پاک تو نیز در بین ما نبود و قرنها از غیبت او میگذشت؛ غیبتی که هنوز هم ادامه دارد و هر روز بذر انتظار را در دلهای مردم جهان شکوفا میکند.
با گذشت قرنها، ظالمان و نامردمان، فرصت پیدا کرده بودند تا حکومت بر مردم را نصیب خود کنند. کمکم، دین اسلام در کنج خانهها و مساجد زندانی شد و ادارۀ امور مردم به دست صاحبان نیرنگ و زور افتاد. کمکم، از حکومت پاک و بیآلایش اسلامی که تو در مدینه پایهگذاری کرده بودی، جز نامی باقی نماند. قرنها گذشت و اختیار مسلمانان به دست غارتگران خونریزی افتاد که به نام خلیفه، سلطان، شاه، حاکم و ... برجان و مال مردم مسلّم شده بودند. هر چند وقت، مردانی وارسته و آزاده در گوشه و کنار قیام میکردند، امّا بزودی سرکوب میشدند و کسی به یاری آنها نمیشتافت. روحانیان و عالمان و رهبران مذهبی مردم، ناچار بودند در گوشهای بنشینند و پنهانی، حقایق دینی تو را تبلیغ کنند تا این روزگار ما فرا رسید...
در روزگار ما، جهان بین قدرتهای بزرگ تقسیم شده بود. آنها در هر کشوری، حکومتی دست نشانده تشکیل میدادند و هر ملّتی را هم که نمیخواست تسلیم آنها باشد، و حشیانه سرکوب میکردند. ایران، کشور ما یکی از آن کشورها بود که بارها بین آنها تقسیم شده بود و دست آخر، نصیب بزرگترین ابرقدرت قرن شده بود. با وجود این ابرقدرت یعنی آمریکا و با حکومت شخصی به نام شاه، هیچ کس فکر نمیکرد که روزی اسلام بتواند در این سرزمین، حکومتی تشکیل بدهد.
امّا بزودی کسی آمد که مثل هیچ کس نبود. اگر درست بگویم، رفتار او به تو بیشتر شباهت داشت. وقتی که آمد، سپاه و لشکری نداشت. پول و قدرتی هم نداشت. لباس او، لباس سادۀ پیامبران بود و حرفهایش، حرفهایی از جنس آیههای قرآن.
وقتی که در میان ما قدم میزد، دلهای پیر و جوان و کودک به شوق او پر میکشید، امّا چهرۀ حاکمان و قدرتمندان با شنیدن حرفهای او از خشم تیره میشد. او مثل تو از هیچ کس بجز خدا نمیترسید. به قدرتهای بزرگ جهان، اعتنایی نداشت. راهی را که تو و فرزندان تو پیش پای او گذاشته بودید، با اطمینان و آرامش ادامه داد. آخر، او هم از نسل تو بود. همه میدانستند که آمدن او، مژدۀ روز رهایی را با خود آورده است. وقتی که تمام مردم ایران، عاشقانه او را به رهبری پذیرفتند، همۀ کاخها به لزره افتاد. آخر او فقط یک عالم مذهبی نبود. او صادقانه و بیپروا، از حکومت اسلام سخن گفت. گفت که آمریکا باید گورش را گم کند. گفت غدّههایی مثل اسراییل، سرطانی هستند و باید نابود شوند. گفت بساط شاه و شاهنشاهی باید برچیده شود...
حرفهای او در حلقوم میلیونها انسان از جان گذشته تکرار شد و دنیا به خود لرزید. شاه رفت، آمریکا با تمام نقشههای شیطانیاش، پشت در ماند. این بار، مدینه در تهران تکرار شد. او تا بود. ساده زندگی کرد و بی ادّعا. در خانهای به سادگی خانۀ تو و در مسجدی به سادگی مسجد تو. جنگهایش نیز مثل جنگهای تو بود، بی هیچ پشتوانهای جز خدا و ایمان مردمی که برای شهادت لحظه شماری میکردند.
ما عاشقانه دوستش داشتیم، ما هرگز فکر نمیکردیم که یک روز از بین خواهد رفت؛ امّا هرگز فکر نمیکردیم که یک روز از بین ما خواهد یافت؛ امّا یک سال، در چنین روزهایی او از میان ما پر کشید. رفت و باز هم ما ماندیم با بار امانتی که ...
سردبیر
مجلات دوست کودکانمجله کودک 36صفحه 5