
حدود یک ساعت طول کشید تا آنها صخره ها را پیدا کردند. یک بار هم آگوست روی یک گوسفند افتاد و همگی کلی خندیدند. در راه، موجودات فضایی مدام سوال میکردند: شما روی زمین چه چیزهایی میخورید؟
سوزان جواب میداد: ((میوه، سبزیجات، ماهی و گوشت.))
- گوشت دیگر چیست؟
- به بدن حیوانات مرده، گوشت میگویند.
یک بار پنج شنبه پرسید: ((سوزان! کامپیوتر به ما گفته بود که سالها پیش، همۀ دریاها در سیارۀ شما سالم و تمیز بودند ...
و آگوست ادامه داد: ((ولی الان، خیلی از دریاها و رودها آلوده و کثیف هستند؛ چرا؟)).
سوزان با ناراحتی گفت: ((ما زباله ها و سموم را داخل آب دریاها میریزیم و به خاطر همین، سگهای آبی و بقیه جانوران دریا به زودی میمیرند.))
آگوست گفت: ((تو راست میگویی، وقتی ما با سفینه خود، بر بالای آمریکای جنوبی پرواز میکردیم، درختان زیادی را ندیدیم؛ ولی وقتی پدربزرگهایمان به اینجا آمده بودند، زمین پر از درختان سبز بود.))
بعد پنج شنبه گفت: ((مردم زمین به درختها احتیاج دارند؛ چون درختها به آنها، برای نفس کشیدن، اکسیژن میدهند؛ نه؟)).
سوزان گفت: ((پدرم هم همین را میگوید؛ بعد برای آنها دربارۀ دیدن سگ آبی حرف زد. آگوست و پنج شنبه، هر دو خیلی ناراحت شدند و گفتند: ((سوزان، میخواهی به درختان و حیوانات کمک کنی؟)).
سوزان گفت: ((سعی ام را خواهم کرد. دوستانم در مدرسه درختان زیادی میکارند.))
در همان لحظه آنها به صخرهها رسیدند. سوزان چراغ قوهاش را روشن کرد و گفت: ((در تاریکی نمیشود همه چیز را به خوبی دید.))
آگوست و پنج شنبه هم چراغهایی را که داشتند، روشن کردند. سوزان به کنار سنگریزهها و صخرهها رفت و سعی کرد جایی را که پدرش دیروز در آنجا کار میکرد، به یاد بیاورد. ناگهان سنگهای سبز را دید و وقتی جلوتر رفت، متوجه خطوط سیاه میان آنها شد و فریاد زد: ((بیایید! این جا هستند، بیایید!)).
آگوست و پنج شنبه به سرعت به طرف و دویدند و سوزان، چهار سنگ سبز را به آنها نشان داد. آگوست گفت: ((خوب است؛ به این ترتیب تا سالها به زمین بر نمیگردیم.))
بعد پنج شنبه گفت: ((سوزان، چشمایت را ببند و بازوهای ما را بگیر تا تو را به دایرۀ سنگها برگردانیم.))
سوزان چشمهایش را بست و بعد وزش باد شدیدی را در اطراف خود احساس کرد. او داشت پرواز میکرد. بعد از مدتی به آرامی چشمهایش را باز کرد؛ حالا بشقاب پرنده، رو به رویش بود. با تعجب پرسید: ((چطور این کار را کردید؟))
آگوست و پنج شنبه گفتند: ((به آسانی.))
سوزان پرسید: ((و حتماً الان وقت رفتن است.))
- ((بله وقت رفتن است و تو هم باید به خانه برگردی، ولی قبل از رفتن، این سنگهای قرمز را بگیر و هر وقت چشمت به آنها افتاد، به یاد ما بیفت. تو دوست خوبی هستی.))
سوزان به سنگها نگاه کرد و بعد به دوستانش و پرسید: ((من هم میتوانم با شما بیایم؟))
آگوست گفت: ((نه سوزان، تو اینجا کار مهمی داری.))
- چه کار داری؟
- کمک به زمین برای این که زنده بماند و کمک به گیاهها و جانوران؛ مثلاً همان سگ آبی. بعد هر دو دستهایشان را بالا بردند.
- زمینی ها این طوری خداحافظی میکنند، مگر نه؟ سوزان خندید و دستش را بالا برد. پنج شنبه گفت: ((سنگها را نزدیک چشمهایت ببر. آن وقت ما را خواهی
مجلات دوست کودکانمجله کودک 36صفحه 29