مجله کودک 66 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 66 صفحه 14

قصه پنجاهم داستان­های یک قل، دو قل محمد حسین کلک طاهره ایبد قسمت دوم قسمت دوم من که مریض شده بودم، زیاد زیاد دیگر دلم نمی­خواست هیچی بخورم. ماکارونی هم نمی­خواستم. دهنم ایـن قـدر بد مزه بوده، زیاد زیاد. من فقط دلم می­خواست بخوابم؛ ولی این محمدحسین خیلی اذیت می­کرد. تا مامانی از اتاق رفت بیرون، محمد حسین آمد پیش من و گفت: «منـم فردا نمی­روم مدرسه، جان جان.» من بی­حال گفتم: «تو که مریض نیستی» محمد حسین گفت: «هستم» گفتم: «نه خیر نیستی. حالت خوب خوبه.» محمد حسین گفـت: «نـه خیر مریضـم، اگـر هـم مریض نباشم، مریض می­شم.» گفتم: «من می خوام بخوابم، برو.» محمد حسین گفت: «حالا یک مریضی شده، هی خودش رو لوس می­کنه.» من خودم را لوس نمی­کردم، راستـی راستـی خوابـم می­آمد. گریه­ام گرفت. به زور به زور مامانی را صدا کردم. نشنید. چند بار دیگر هم صدا کردم. آمد و گفت: «چی شده؟» گفتم: «این محمد حسین هی منو اذیت می­کنه.» محمد حسین شانه­اش را انداخت بالا. اخم کرد و گفـت: «من که کاریش ندارم، هی لوس می­شه.» مامانی آمد و دست محمد حسین را گرفت و گفت: «اصلا چرا اومدی رو تخت محمد مهدی، نباید نزدیکش بری؛ و گرنه تو هم مریض می­شی.» محمد حسین بلند شد. مامانی گفت: «بیا بیرون، بگذار استراحت کنه.» محمد حسین بار دوباره رفت سر اسباب بازی­ها و گفت: «من که کاری ندارم، می­خوام بازی کنم.» طاهره ایبد تا مامانی رفت، محمد حسین دوباره دویدوآمد روی­تخت من و گفت: «بگذار منم پیش تو بخوابم» با دستم پولش هلش دادم و گفتم: «مگه مامانی نگفت تو هم مریض می­شی، نباید پیش من بیای.» محمد حسین گفت: «خب منم می­خوام مریض بشم که نرم مدرسه.» گفتم: «من به مامانی می­گم.» محمد حسین بغل دستم دراز کشید و گفت: «اگه به مامانی نگی، اون آب نبات گرده رو می­دم بهت.» گفتم: «نمی­خوام.» اصلاً اصلاً دلم خوردنی نمی­خواست، محمد حسین گفت: «خب، الان بده.» محمد حسین رفت تیله­اش را آورد و داد به من. بعد هم پیش من خوابیدکه مریض بشود و سرش درد بگیرد، گلویش هم درد بگیرد. به خیالش مریضی خوب بود. من تیله را یواشکی که محمد حسین نفهمد و برش دارد، گذاشتم زیر بالشم و دیگر خوابم برد. یک موقعی که بیدار شدم ، دیدم مامانی دارد حسابی این محمد حسین را دعوا می­کندکه چراپیش من خوابیده است. محمد حسین گفت: «می­خواستم تنها نباشه.» مامانی گفت: «آره، می­خواستی تنها نباشه،رفتی پیشش

مجلات دوست کودکانمجله کودک 66صفحه 14