
عقب خوابش برد وخرخرش بلند شد.
ننه کلاغه هی برمیگشت و خرخر را نگاه میکرد. وسط راه به عمو زحمتکش گفت: «اینجوری نمیشه که بشه، باید یک فکری به حال این خیابون بکنیم، هر روز یک اتفاقی برای یکی میافته.»
عمو زحمتکش با اوقات تلخی گفت: «چی کار کنیم ننه کلاغه... همهاش تقصیر من بود که با ماشین اومدم تو جنگل تا اونجا زندگی کنم.»
آقا خرسه اصلا حال و حوصله حرف زدن نداشـت، فقط داشت غصه خرخر را میخورد.
ننه کلاغه گفت: «بیخود اینحرفها رو نزن، این چیزها ربطی به شما نداره. اگه یکی دیگه هم میاومد باز همین اتفاق میافتاد. مسئله اینجاست که حیوونا نمیدونن چی کار باید بکنن.»
خرخر بیدار شد و شروع کرد به نالیدن. آقاخرسه گفت: «خرخر، پسرم، حالت خوبه؟»
خرخر گفت: «شما کی هستید؟ دارید منو کجا میبرید؟»
آقاخرسه با اوقات تلخی گفت: «ننه کلاغه چی کار کنم، اون منو نمیشناسه.»
ننه کلاغه برگشت و رو به خرخر کرد و گفت: «خرخر، ننه جون، منو میشناسی؟»
خرخر گفت: «نه.»
ننه کلاغه گفت: «باید یک فکر دیگه بکنیم.»
به جنگل که رسیدند. عمو زحمتکش گفت: «ببینم خرخر اینجا رو یادته.»
خرخر گفت: «خرخر کیه؟ من خرخرم؟»
آقاخرسه گفت: «معلومهکه توخرخری، پسر خوشگلم. خب بگو اینجا رو میشناسی؟»
خرخر گفت: «نه، من هیچی یادم نیست.»
آقا خرسه دوباره اوقاتش تلخ شد. عمو زحمتکش گاز داد و رفت و رفت تا رسید نزدیک خانۀ آقا خرسه. خاله میمون ومیمو وآقاخرگوشه و خورخور وخانم قورباغه و قورقوری منتظر آنها بودند. ماشین که ایستاد، همگی از ماشین پیاده شدند. تا خرخر پایین آمد، میمو پسر خاله میمون و خورخور،پسرآقاخرگوشه به سرعت به طرف او دویدند تا اورا بغل کنند،اماآنقدر سرعتشان زیاد بود که سهتایی باهمخوردندزمین.آقاخرسه داد زد: «وای بچهام!»
و بعد دوید طرف بچهها، یکدفعه خرخر داد زد: «میمو، خورخور چی کار میکنین؟ کمرم درد گرفت.»
ننه کلاغه هم داد زد: «خدا روشکر حالش خوب شد.»
آقاخرسه هم از خوشحالی پسرش را بغل کرد و چرخید
و چرخید.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 66صفحه 29