-یعنی چه؟ شما این همه پول دادید که این مرد آزاد شود؟
امام حسین (ع) لبخندی زد و فرمود:
-این که تعجّب ندارد. ارزش آزادی یک انسان، خیلی بیشتر از این
چیزهاست. ما اهل بیت پیامبر (ص) به خاطر شاد کردن
دل بندگان خدا فرستاده شدهایم.
اشک از چشم زن جاری شد. شوهرش هم سر
را به زیر انداخت و به فکر فرو رفت. غلام جوان
هم که حالا آزاد شده بود،واقعاً نمیدانست
این قضیه را باور کند یا نه. مرد یهودی با
صدای لرزانی پرسید:
-ای فرزند رسول خدا، براستی شما این
غلام را آزاد کردید؟
امام (ع) فرمود:
-بله، او از همین حالا آزاد است.
مرد یهودی نگاهی به غلام انداخت
و گفت:
-در تمام سالهایی که تو در خدمت
ما بودی، کاری برایت نکردم. امّا حالا
که آزاد شدهای، قطعه زمینی را به تو
میدهم تا بتوانی رویآنکار کنی و خرج
زندگیات را درآوری!
زن یهودی هم خطاب به شوهرش
گفت:
-پس لطف کن و مهریۀ مرا هم بده،
میخواهم مهریهام را به این مرد جوان
ببخشم تا بتواند ازدواج کند و تشکیل خانواده
بدهد.
همان جا، زن و مرد یهودی اسلام آوردند و در حضور امام حسین (ع) به یگانگی خدا و رسالت حضرت محمد (ص) شهادت
دادند.
لبخند رضایت روی لبهای امام حسین (ع) نشست. دستهایش را به آسمان بلند کرد و فرمود:
- خدا را شکر میکنم که غلامی آزاد شد، زمینی بخشیده شد، مهریهای به صرف ازدواج رسید، و مرد و زنی به دین اسلام
گرویدند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 80صفحه 9