
محمد رضا یوسفی
آن روزها ، این روزها
آن روزها ، من و شاگرد دوم و شاگرد سوم کلاس با هم رقیب بودیم به من میگفتند «خرخوان».
به شاگرد دوم میگفتند «کله قرمهسبزی» به شاگرد سوم میگفتند «طوطی خان».
هر سه چشم دیدن یکدیگر را نداشتیم ، حالا از آن روزها ، سالهای سال گذشته است .
این روزها ، هر سه پیر و بازنشسته در پارک قدم میزنیم ، من میگویم «کاش آن روزها دوست بودیم و این روزها دشمن!»
شاگرد دوم میگوید :« آره ! اگر آن روزها با هم دوست بودیم ، هر سه شاگرد اول میشدیم .»
شاگرد سوم میگوید :« ولی این روزها هر سه شاگرد آخریم ، چون برای دوست خود نمیتوانیم کاری بکنیم .»
و هر سه مانند سه دوست پیر و شکستخورده ، قدم میزنیم .
مجسمه
معلم ما مثل یک مجسمه است ، اگر بتوانی او را بخندانی ، جایزه داری ! تا به حال دیدهاید یک مجسمه حرف بزند؟
مجسمهای را میشناسید که یکی را تنبیه کند ؟ تا به حال چای خوردن مجسمهای را دیدهاید ؟
هیچی بدتر از نمره دادن مجسمهها نیست ، ولی چارهای نیست ، من هم مثل مجسمهها میشوم.
آی ! سنگ برندار!
مجلات دوست کودکانمجله کودک 106صفحه 10