
وقت افطار                         محمد علیمحمدی
مثل پدر ، میخواستم من 
قرآن بخوانم گاه گاهی 
اما ز بس که تشنه بودم 
میرفت چشمانم سیاهی 
میخواستم مثل همیشه 
بازی کنم با دوستانم 
اما پدر میگفت خوب است 
در خانه پیش او بمانم 
آن روز من ، بسیار بسیار 
گلهای قالی را شمردم
تا موج خواب آمد به چشمم 
خود را به دست او سپردم 
  مجلات دوست کودکانمجله کودک 108صفحه 10