
بهشت کافران
تنها و ناامید گوشهای نشسته بود و زار زار گریه میکرد. در میان ساکنان مدینه ، کمتر کسی پیدا میشدکه او را نشناسد. «اشعث» از جمله کسانی بود که بر خلاف اکثر مردم مدینه ، هنور دین آخرین پیامبر خدا را نپذیرفته و به رسم اجداد و پدرانش در نادانی و کفر باقی مانده بود. او که تا قبل از ظهور اسلام ، قدرت و ثروت زیادی داشت، بعد از هجرت حضرت محمّد (ص) به مدینه و گرایش اهالی این شهر به اسلام ، نه تنها تمام اعتبار ، قدرت و ثروت فراوان خود را از دست داده بود ، بلکه حتّی کسی حاضر نمیشد با او حرفی بزند. امّا با وجود همۀ اینها ، هنوز اشعث گمان میکرد که انکار خدای یگانه و آخرین فرستادۀ او کار درستی است و همچنان به نادانی و کفر اصرار میکرد.
امّا آن روز برای اشعث روز عجیبی بود . او برای اولین بار به تمام اعتقاداتش شک کرده بود و از عاقبت سیاه و شومی که بعد از مرگ در انتظارش بود سخت میترسید . او که تا مدّتی پیش ، بهشت و جهّنم و وعدههای خدا را داستانی بیش نمیدانست ، حالا از بیم جهنم سوزان پروردگار ، سخت به خود میپیچید و گریه میکرد.
یکی از رهگذران که حال زار اشعث را دید، با آن که دلش نمیخواست با کافر سست عقیدهای چون او همصحبت شود ، از روی کنجکاوی به سراغش رفت و پرسید :« چه چیزی تو را ناراحت کرده که این طور میلرزی و گریه میکنی ؟» اشعث با همان حال زار پاسخ داد :« چه چیزی به غیر ترس از خدای شما میتواند این گونه مرا پریشان و بدحال کند؟»
مرد پوزخندی زد و گفت :« عجب ! مگر تو خدای یکتا را قبول داری که از ترس او به خود میپیچی؟»
اشعث گفت :«وای بر من که تا کنون خدای شما را انکار کردهام و حالا از ترس آتش انتقامش ، لحظهای آرام ندارم!»
رهگذر که از حرفهای اشعث تعجب کرده بود ، پرسید : «بگو ببینم ، مگر چه شده که بعد از سالها کفر، به یاد آتش خشم و انتقام خدا افتادهای ؟»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 108صفحه 4