
همه که ساکت شدند، شبنم گفت: «محمدمهدی رو ول کن. وگرنه دفتر زبان نینیتون رو پاره میکنم، آنوقت دیگه بیچاره میشوید.»
نسیم دوید طرف محمدحسین و پشت یقهاش را گرفت و او را کشید و گفت: «پاشو، زود باش، من این شبنم بدجنس رو میشناسم، از دوره جنینی، همین قدر بدجنس بود!»
محمدحسین بلند شد و من از دستش نجات پیدا کردم. محمدحسین با اخم به من گفت: «دفتر رو بگیر و بده به من.»
رفتم طرف شبنم تا دفتر را از او بگیرم. شبنم دستش را کشید عقب و گفت: «نه خیر، نمیشه، به همین راحتی که دفتر را نمیدم، شرط داره.»
محمدحسین و نسیم با عصبانیت گفتند: «چه شرطی؟»
نسیم گفت: «دوتاتون باید ده بار بگویید که بچّه ما باهوشتره!»
محمدحسین دم گوش نسیم یک چیزی گفت و بعد به ما گفت:«باشه.» آن وقت دوتایی با هم هی گفتند: «بچه ما باهوشتره! بچّه ما باهوشتره!...»
نسیم گفت:«نه خیر، باید بگویید که بچّة «ما» باهوشتره، نه بچّة خودتون!»
محمدحسین لبخندی از روی بدجنسی زد و گفت: «خب ما هم همین رو گفتیم.»
شبنم دفتر را جلوی صورتش گرفت و گفت: «باشه، این رو دیدید، دیگه نمیبینید!»
یکدفعه محمدحسین و نسیم پریدند جلو و باه م داد کشیدند: «خیلی خوب، باشه، پارهاش نکن، میگوییم.»
(ادامه دارد)
مجلات دوست کودکانمجله کودک 112صفحه 25