مجله کودک 118 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 118 صفحه 8

قصّۀ دوست اتفاقی تازه در خانه ما نویسنده: مارگی بلین مترجم: مینا اخباری آزاد مادر من نمونه یک مادر خوب بود. صبح ها قبل از این که من و برادرم بیدار شویم، صبحانه را حاضر می کرد و وقتی می خواستیم به مدرسه برویم، هر دوی ما را می بوسید و از ما خداحافظی می کرد: «روز خوبی داشته باشید، بچه های عزیز، خوش بگذره.» آن وقت ها وقتی که برای ناهار به خانه بر می گشتیم، ساندویچ پنیر تست شده یا تن ماهی داشتیم. بعد از آن هم دسر شکلات یا کیک می خوردیم. بعد از مدرسه او می نشست و به حرفهای ما گوش می داد که مثلاً چه کسی توی شکمش مشت خورد یا توی پله ها برای «ابی» چه اتفاقی افتاد. یا اینکه وقتی جعبه مداد رنگی های من افتاد و تمام مدادها روی زمین پخش شد، معلم چه طوری سر من فریاد کشد. بعد از آن برای ما یک لیوان شیر می ریخت و عصرانه ای هم برای ما حاضر می کرد. بعد از آن ما برای گردش بیرون می رفتیم، یا بعضی از دوستانمان به خانه ما می آمدند تا با هم بازی کنیم. مادرم همیشه وقت داشت تا برای ما کتاب بخواند و در انجام کارهایمان به ما کمک کند و ما را به پارک ببرد. اما بعد از مدتی، اتّفاق تازه ای افتاد که همه چیز را زیر و رو کرد. مادرم تصمیم گرفت که دوباره به شغل خود ادامه دهد، یعنی اینکه دوباره معلم علوم شود. او می گفت: برای یک خانم این شغل مهمی است. من همیشه فکر می کردم مراقبت از ما کار بسیار مهمی است، اما او گفت که ما به تنهایی می توانیم بسیاری از کارهای خود را انجام دهیم. و آن وقت همه چیز عوض شد. صبحها ما مجبور بودیم با عجله رختخواب خود را جمع کنیم و میز صبحانه را تمیز کنیم، چرا که مادرمان داشت حاضر میشد که به سر کارش برود. ما حتی مجبور بودیم که خودمان لباس های زیر و جوراب هایمان را پیدا کنیم. مجبور بودیم که ناهار را در مدرسه بخوریم، زیرا موقع نهار کسی در خانه نبود. من از ناهار خوردن در مدرسه متنفرم، چون سالن غذاخوری مدرسه همیشه بوی ماهی و سوسیس دودی می دهد. و آن همه سر و صدای سالن غذاخوری باعث می شد که من سردرد بگیرم. بعد از مدرسه، مادرم به جای اینکه مثل همیشه به حرفهای ما گوش بدهد، می گفت: «بچه ها من چند دقیقه ای باید استراحت کنم، روز بسیار سختی را گذرانده ام.» وقتی که برای مادرم تعریف کردم معلم من را مجبور کرد که زنگ تفریح در کلاس بمانم، چون سردرس ریاضی سه بار مدادم را تیز کردم، او به جای اینکه از من طرفداری کند، در پاسخ گفت: «عزیزم، تو باید به حرف معلمت گوش کنی.» پدرم هم نمونه یک پدر خوب بود. وقتی که او از سر کار بر می گشت، می گفت: «سلام برهمگی، شام چی داریم؟» سپس در حالی که لباس هایش را عوض می کرد و دست و صورتش را می شست، به حرفهای من و برادرم گوش می کرد. بعد درباره اداره و اتفاق هایی که در بین راه برایش پیش آمده بود، برای ما صحبت می کرد. بعد از اینکه شام می خوردیم، او میز را تمیز می کرد و من و برادرم تکالیف مدرسه را انجام می دادیم و تلویزیون می دیدیم. و بعد از آن، پدرم بعضی اوقات وقت برای بازی با ما را داشت. پدرم عادت داشت قبل از اینکه ما به رختخواب برویم، برای ما کتاب داستان بخواند. روزهای تعطیل همیشه همراه او به گاراژ می رفتیم و وقتی که او گاز ماشین را تنظیم می کرد یا روغن موتور را عوض می کرد و یا شمع های موتور را تمیز می کرد، او را تماشا می کردیم. اما حالا همه چیز عوض شده است. پدرم با پاکتی پر از چیزهایی که از فروشگاه خریده وارد می شود و می گوید: «امشب من شام را آماده می کنم.» بعد شام خوراک ماهی آزاد یخ زده و یا کوفته قلقلی با سس داریم. من از خوراک ماهی آزاد یخ زده و کوفته قلقلی با سس متنفرم. آنها مزه نهار مدرسه را می دهند اَه...

مجلات دوست کودکانمجله کودک 118صفحه 8