مجله کودک 122 صفحه 30
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 122 صفحه 30

جان بوبو سرکار می رود نویسنده: ماریسا مونتس مترجم: مینا ذاکر شهرک در دهکده «پورتوریکو» پسرکی روستایی زندگی می کرد. او خیلی ساده لوح بود و همیشه اشتباه می کرد. گاهی کارها را برعکس و گاهی هم کاملا نادرست انجام می داد. به همین دلیل او را «جان بوبو» صدا می زدند که به معنی «جان ساده لوح» بود. اما پسرک خیلی تلاش می کرد که کارها را درست انجام دهد. روزی مادرش از او خواست که سرکار برود. جان بوبو پاسخ داد: «بسیار خوب مامان. کجا باید بروم؟» مادر گفت: «نزد کشاورز برو. اما وقتی مزد تو را داد آن را داخل جیبت نگذار چون جیب شلوارت سوراخ است». جان بوبو به سوی کشاورز همسایه دوید و گفت: «روز خوبی است! دون پپه. آیا کاری داری که انجام دهیم». دون پپه به سر تا پای جان نگاهی انداخت و غرغر کنان گفت: «تو خیلی لاغر هستی! پپه. آیا کار داری که انجام دهی؟» جان بوبو گفت: «هر کاری آقا. من کارگر خوبی هستم». دون پپه سبدی پر از لوبیا به جان بوبو داد و گفت: «لوبیاها را پوست بکن و درون این چرخ دستی بریز و پوست هایش را روی خاک بیانداز». جان بوبو در حین کار آواز می خواند و پوست ها را داخل چرخ دستی می ریخت و لوبیاها را روی خاک می انداخت. وقتی که تمام لوبیاها را پوست کند فریاد زد: «دون پپه کارم تمام شد». کشاورز به پوست های درون چرخ دستی خیره شد و گفت: «وای! چه کار کردی؟ لوبیا را کجا انداختی؟» لبخند جان بوبو محو شد و گفت: « من فکر کردم شما گفتید پوست ها را در چرخ دستی بریزم و لوبیاها را در خاک بیاندازم». دون پپه آهی کشید و گفت: «بسیار خوب، تو خیلی کار کردی». سپس به پسرک چند سکه داد و گفت: این پو ها را به مادرت بده». جان بوبو با خوشحالی گفت: «متشکرم آقا». در راه جان بوبو به حرف های مادرش فکر کرد و با خود گفت: «مامان به من چه گفت؟ چه کار باید می کردم؟» جان بوبو در حالی که فکر می کرد تا حرف های مادرش را به یاد بیاورد،سکه ها را در جیبش گذاشت و جست و خیزکنان به سوی خانه دوید. وقتی به خانه رسید به مادرش گفت: «مامان این دستمزد امروز من است». سپس دستش را درون جیبش کرد. اما تنها چیزی که یافت سوراخ بزرگی بود. مادر گفت: «اما جان بوبو من که به تو گفتم جیبت سوراخ است!» جان بوبو سرش را پایین انداخت و شرمنده شد. مادر آهی کشید و گفت: «بسیار خوب، این کیسه را بگیرد. فردا دوباره نزد کشاورز برو و بیشتر کار کن. وقتی که دون پپه مزد را داد، آن را درون ان کیسه بگذار». صبح روز بعد جان بوبو با اشتیاق نزد کشاورز رفت. دون پپه از او خواست تا یکی از گاوها را بدوشد. دون پپه گفت: « اول گاو را محکم ببند و بعد شیرش را بدونش. پس از این کار، گاو را به اسطبل برگردان». جان بوبو به دقت گوش کرد و همان طور که مرد کشاورز گفته بود عمل کرد. ابتدا دو پای جلویی و سپس پاهای عقب گاو را محکم بست. بعد شیرش را دوشید و کنار گذاشت. حالا وقت آن رسیده بود که گاو را به اسطبل برگرداند. جان بوبو گاو را با زور کشید دوباره با یک تکان ناگهانی کشید اما گاو تکان نخورد. جان بوبو گاو را هل داد، اما باز هم او حرکتی نکرد. جان بوبو گفت: «این چه کاری ات گاو احمق؟ چرا مثل سنگ شده ای و تکان نمی خوری؟» وقتی که دون پپه دید چه اتفاقی افتاده است فریاد کشید: «جان بوبو پاهای گا بسته است! او نمی تواند راه برود». جان بوبو خندید و گفت: «ولی من فکر کردم او سنگ شده است.» دون پپه طناب ها را باز کرد و گاو را به اسطبل برد. سپس یک سطل شیر تازه به جان بوبو داد و گفت:

مجلات دوست کودکانمجله کودک 122صفحه 30