مجله کودک 122 صفحه 31
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 122 صفحه 31

«بفرما، این شیر تازه دستمزد توست. آن را برای مادرت ببر». جان بوبو شیر را داخل کیسه ریخت و آن را بر روی شانه اش انداخت و به طرف خانه به راه افتاد. شیر چکه چکه از کیسه به زمین می ریخت وقتی به خانه رسید کاملا خیس خیس شده بود. در همین حال به مادرش گفت: «مامان باران شیر آمده»؟ مادر فریاد بلندی کشیده: «آه جان بوبو! تو شیر را داخل کیسه ریختی و آن چکه چکه به زمین ریخته است. دفعه بعد سطل شیر را بالای سرت بگذار و بیاور». جان بوبو با ناراحتی گفت: «چشم مامان همین کار را خواهم کرد». صبح روز بعد مادر به جان بوبو گفت که برای کار نزد خواربار فروش برود و دوباره به پسرش سفارش کرد: «جان بوبو، مواظب باش دستمزدت را گم نکنی». در فروشگاه جان بوبو از آقای دومینگو درخواست شغلی کرد. آقای دومینگو پرسید: «آیا می توانی جارو بکنی؟» جان بوبو پاسخ داد: «بله آقا من نظافتچی خوبی هستم». آقای دومینگو جارویی به پسرک داد. جان بوبو با دقت همه جا را جارو زد. پس از پایان کار مغازه خیلی تمیز شد و برق می زد. آقای دمینگو گفت: «چون کارت را خوب انجام دادی مزد خوبی هم خواهی داشت. این تکه پنیر دستمزد تو است. آن را برای مادرت ببر». جان بوب با خوشحالی تکه بزرگ پنیر را گرفت و گفت: «متشکرم آقا». جان بوبو در طول راه حرف های مادرش را به یادآورد که گفته بود سطل شیر را بالای سرت بگذار. پس کلاه حصیری اش را برداشت و پنیر را بر سرش گذاشت. ما آفتاب ظهر خیلی داغ بود و طولی نکشید که پنیر آب شد و بر روی صورتش ریخت. وقتی به خانه رسید و مادرش را دید فریاد زد: «مامان، به داخل خانه برو. باران پیر می آید!» مادر دستهایش را بر سرش گذاشت و گفت: «وای، جان بوبو، من با تو چه کنم؟» جان بوبو سرش را پایین انداخت و گفت: «متاسفم مامان، متاسفم». هفته بعد مادر از جان بوبو خواست که دوباره به مغازه خواربارفروشی برود. آن وقت به او گفت: این طناب را بگیر و هر چه را آقای خواربار فروش به تو داد با آن ببند». آقای دومینگو از آخرین کار جان بوبو خیلی راضی بود. به همین دلیل از او خواست که مغازه را جارو کند. وقتی که کارش تمام شد زمین برق می زد. آقای دومینگو دستی بر پشت جان بوبو زد و گفت: «عالی است امروز دستمزد تکه گوشت بزرگی است». پسرک گوشت سنگین را در دست هایش گرفت و به سوی خانه به راه افتاد. خیلی زود دست هایش خسته شد و آنچه مادر گفت به یاد آورد. سپس تکه بزرگ گوشت را با طناب بست و آن را به دنبال خود کشید و با خود گفت: «مامان زن باهوشی است. این روش خیلی راحت تر از حمل گوشت با دست است». جان بوبو از جلوی خانه مرد ثروتمندی گذشت. روی بالکن دخترک زیبایی بر روی صندلی گهواره ای نشسته بود. در آ« نزدیکی ها همه داستان زندگی دخترک را می دانستند. او بیمار بود. دکترهای زیادی او را دیده بودند و همه گفته بودند که اگر دخترک به زودی نخندد خواهد مرد. وقتی که جان بوبو از آنجا می گذشت دخترک او را دید. پسرک با بی توجهی تکه گوشت بزرگ را با خود می کشید. و به دنبال او سگ و گربه ها راه افتاده بودند و ذره ذره گوشت را می خوردند. دخترک با دیدن این منظره خندید و خندید و خندید. مرد ثروتمند با شنیدن صدای خنده به بالکن دوید و آنچه باعث خنده دخترش شده بود را دید و جان بوبو را صدا زد: «بیا اینجا ای پسر تو زندگی دخترم را نجات دادی». جان بوب گفت: «متاسفم آقا من عجله دارم و باید زود به خانه برسم». جان بوبو در حالی به خانه رسید که سگ و گربه ها پشت او رژه می رفتند. اما از تکه گوشت خبری نبود. آن شب جان بوبو و مادرش گوشت لذیذی نخوردند و به جای آن برنج و لوبیا خوردند. اما ثروتمند جان بوبو را هرگز فراموش نکرد و هر یکشنبه برای او و مادرش میزی پر از غذاهای خوشمزه و گوشت تهیه می کرد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 122صفحه 31