مجله کودک 124 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 124 صفحه 5

مادرم می خواست چیزی بگوید که من یکدفعه زدم زیر گریه نمی دانم چی شد که گریه ام گرفت. دلم برای بابا تنگ شده بود . بابام دوباره گفت : برو این نور دیده را بیاور ببینم ! مادر به درون خیمه آمد .من گریه می کردم با قنداقه ام بلند کرد پیش بابا برد . پر از خاک و خراش بود. خیلی خسته به نظر می رسید. از وقتی که با شهر مدینه و مزار پدربزرگ خداحافظی کرده و بیرون آمده بودیم تا امروز بابام را این قدر خسته و شکسته ندیده بودم توی صورت بابا هزارتا چین و چروک دیده می شود . خیلی تعجب کردم راستش ترسیدم . می خواستم بگویم :«بابا جان ! چرا این قدر پیر شدی» ولی نوانستم .آخر من هنوز خیلی کوچکم . هنوز حرف زندن یادنگرفته ام . فقط می توانم بشنوم اماخوب می فهمم که دیگران چه می گویند . من معنی حرفهای پدر ، مادر ،و عمه را خوب می فهمم . نه بابا پیر نشده است به قول عمه پیرش کرده اند! عمه راست می گوید. او دشمنان بابا را نفرین می کند و من در دل کوچکم آمین می گویم ... بابا دستش را روی سرم کشید و صورتم را بوسید . الهی بمیرم لبهایش خشک خشک بود! هی صورتم را بوسید وهی سرم را نوازش کرد . پیشانی اش روی پیشانی کوچک من گذاشت . لبهایش رابه لبهای من چسباند و زبانش را توی دهانم گذاتش تا بمکم اما زبان بابا مثل چوب وسط خیمه خشک شده بود ! نه روی زمینم نه توی آسمان ، وسط زمین و آسمانم بابام روی زین است است من روی دست بابام به بالا که نگاه کنم ،آسمان را می بینم ، یک آسمان آبی بزرگ با یک خورشید داغ داغ! تیر و کمان با هزار هراز تا مرد جنگی که آنجا وسط بیابان صف کشیده اند. بعضی پیاده و بعضی سواره به تنشان لباسهای سیمی ،روی سرشان کلاه های آهنی ! اینها همه دشمن بابام هستند ، می خواهند اورا بکشند! از رئیسشان دستور دارند . رئیسشان یزید است . خدایا این همه آدم برای کشتن یک نفر . این آدمها همه سربازان بابام را کشته اند . حالا بابام تنهای تنهاست. ولی بابام ازمرگ نمی ترسد او شجاع ترین فرمانده ی دنیاست . از ظهر تا حالا جند بار تنهایی به صف دشمنانش حمله کرده و خیلی از آنها را کشته است . وقتی بابام به طرف دشمن اسب می تازد و با شمشیرش به آنها حمله می کند هزار تا هم که باشند از ترس جاخالی می دهند و عقب می رند و بعد از دوربه طرف بابام تیراندازی می کنند . ترسوها فقط بلدند باتیرو کمان بجنگند! ظهر که توی خیمه بودم عمه زینب به مادرم می گفت : حسین هم مثل پدرش مردانه می جنگد. هیچ وقت به دشمن پشت نمی کند و از زیادی سربازان دشمن نمی ترسد . با یک

مجلات دوست کودکانمجله کودک 124صفحه 5