مجله کودک 124 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 124 صفحه 6

شمشیر یک تنه به دل دشمن می زند و صف هایشان را از هم پاره پاره می کند مادرم هم گفت : آری بانوی من راست گفتی . دشمنان حسین هم مثل دشمنان علی ، ترسو و نامرد هستند . آنها فقط از دور چنگ و دندان نشان می دهند واز نزدیک جرات ندارند با او روبرو شوند . آن وقت عمه آهسته گفت : عاقبت همین نامردهای ترسو برادرم را خواهند کشت ! این را که گفت چشم هایش پر از اشک شد و گریه اش گرفت . مادرهم گره کرد من هم گریه کردم. دشمنان بابام خیلی بی رحم هستند یکی از آنها دارد به طرف ما می آید چه نگاهی دارد چه چشم های ترسناکی ! انگار دارد می خندد بله صدای خنده اش را می شنوم . چه خنده ی زشتی ! مثل خنده آدم ها نیست . شاید او یک دیو است هرچی باشد رفیق یزید است لابد او هم مثل یزید با میمون و سگ بازی می کند با سگها می خوابد این آدم ها حالم را به هم می زنند بهتره که نگاهش نکنم . بابام راه آب را خوب می داند هرکسی که تشنگی کشیده باشد راه آب را می داند من که فکر می کنم توی تمام دنیا هیچ کس به اندازه بابام تشنگی نکشیده است. بابام جاده های بایابان رامثل کف دستش می شناسد . جاده فرات را هم می شناسد حتی وقتی که راه فرات از توی دل سپاه دشمن می گذرد بابام راه را گم نمی کند چون بابام هیچ وقت از دشمن نمی ترسد کسی که می ترسد راه راگم می کند حال من صدای پای آب را خوب می شنوم رود فرات از پشت سپاه دشمن صدام می زند آدم وقتی تشنه باشد صدای آواز رود را از دورترین جاها با گوش هایش بشنود. بابام را روی دستش به سمت آسمان بلند کرده بود آرام آرام حرف می زد توی حرفهایش هم دعا بود ، هم خداحافظی هم غم و غصه . صدایش گرم و ملایم بود . نرم و لطیف بود . مثل صدای نم نم باران شاید هم مثل صدای آواز فرات. دلم می خواست داد بزم . دلم می خواست داد بزنم و بگویم بابا جان حرف بزن بازهم حرف بزن بیشتر .. من دیگر تشنه نیستم . من دیگر آب نمی خواهم وقتی که تو حرف می زنی تمام تنم توی چشمه پاک صدایت سیراب می شود بازهم برام حرف بزن! اما نمی توانم این چیزها را بگویم حرفهایم را توی دلم نگاه می دارم شاید یک روز بتوانم ... سرم روی تنم سنگین شده . گردنم کج می شود و می افتد روی شانه ام. صدای خنده ی ترسناکی را از دور می شنوم نگاه می کنم . همان مرد زشت وعجیبی است که بدجوری نگاهم می کرد. حالا روی یک زانویش نشسته است و دارد تیری به کمانش می گذارد. سرم روی تنم سنگین شده . چه کارمی خواهد بکند تیر را به طرف ما نشانه گرفته ! خدای من ! من را نشانه گرفته یا بابام را؟ ولی آخر ما که توی میدان نیستیم ما اینجاکنار خیمه های هستیم ... یعنی چه ؟ نمی فهمم!

مجلات دوست کودکانمجله کودک 124صفحه 6