مجله کودک 165 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 165 صفحه 5

یک خاطره، هزار پند دست شفابخش امام یکی از فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نقل می کنند: «اواخر سال 59 بود و من به همراه ده - دوازه نفر نیرو، در جبهه فیاضیه آبادان، پشت خاکریز به طول 5/5 کیلومتر، از زاویه های مختلف به نیروهای عراقی تیراندازی می کردیم تا تصور کنند که نیروی زیادی از ما پشت خاکریز وجود دارد. از طرف دشمن هم باران خمپاره می بارید. یکی از این خمپاره ها در فاصله 5/1 متری من منفجر شد و ترکشی از آن به سرم اصابت کرد که بر اثر آن بعضی حواس من و از جمله بینایی چشمانم از دست رفت. دوستان مرا به بیمارستان شرک نف آبادان رساندن و در آنجا پزشکان مشغول مداوای من شدند. دور روز مانده به پایان سال 1359 برای ادامه درمان مرا با هواپیما به تهران منتقل کردند. در بیمارستان پزشکان گفتند که برای مدت 3 ماه نباید از روی تخت تکان بخوری، زیرا هیچ ضمانتی برای بهبود حالت پس از پائین آمدن از تخت وجود ندارد. تصور ماندن برای این مدت بر روی تخت مرا آزار می داد. شب عید آخر سال 59 بود. پیش خودم گفتم فردا صبح می روم خدمت حضرت امام و به واسطه ایشان و لطف خداوند، شفای خودم را از ائمه اطهار (ع) خواهم گرفت. صبح روز عید به همراه تعدادی ازدوستان و مرحوم پدرم، ساعت هفت صبح به جماران رسیدیم. پس از انجام کارهای اولیه، داخل حیاط منزل امام شدیم. من هیچ جا را نمی دیدم و دوستان دستم را گرفته بودند و به حضور امام می بردند. اندکی که رفتیم، بچه ها گفتند دیگر جلوتر نرو، دیوار است. من یکدفعه دیدم انگار که نور خورشید در چهره درخشیدن گرفته است و برای لحظاتی چهره نورانی امام را توانستم به روشنایی ببینم. دوستان مرا به امام معرفی کردند و گفتند که در جبهه، ترکش به سرش اصابت کرده و بینایی ندارد. امام دستشان را به صورت و چشم من کشیدند. گفتند: «امیدوارم که شفا پیدا کنند.» دقایقی بعد از حضور امام مرخص شدیم و من با مرحوم پدرم به خانه آمدیم. از وقتی به خانه برگشتم، احساس کردم به طور مبهم اسکلت و چارچوب ساختمان رفته رفته در حال نمایان شدن است. اما جزئیات را نمی توانستم تشخیص دهم. یازده روز بعد، بینایی ام رفته رفته بهتر می شد، حتی می توانستم آجر دیوار را ببینم. همان روز تصمیم گرفتم به جبهه و پیش دوستانم بروم. در جبهه توانایی حرکت نداشتم، بنابراین به توصیه دوستان به تهران برگشتم. در تهران سعی می کردم حتماً در ملاقات های عمومی حضرت امام، به دیدار ایشان بروم که خداوند توفیق نصیبم می فرمود. · سرباز افغان (دوران جنگ) در دورانی که افغانستان به اشغال ارتش شوروی سابق (روسیه فعلی) درآمد (سال های آخر دهه 70 و آغاز دهه 80 میلادی) ، لباس سربازان افغانی دوران اشغال به این شکل بود. تفنگ M1، بالاپوش و شلوار خاکستری و از جنس کتان، از لوازم این سربازان بود. آب و هوای سرد و خشک افغانستان، سربازان را مجبور به استفاده از پوتین های گرم می کرد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 165صفحه 5