
چند روزی گذشت و من سارا سعی کردیم خودمان را به چیزهای دیگر مشغول کنیم و از فکر ماجرای آن شب بیرون بیاییم. روزها که پدرخانه نبود سارا توی کارهای خانه به مادربزرگ کمک میکرد.
من هم صبحها درخرید خانه به پدربزرگ کمک میکردم وعصرها به باغچه آب میدادم.
شبها به دیدن اقوام و آشنایان میگذشت.
تو این شهر شلوغ،فقط موتور، آقا جلال جات خالی خواهر دیروز 50 کیلو سبزی پاک کردم
به به عجب خیاری ...
آق مهندس پیکان رو ردش کردم جاش سمند گرفتم.
حکمت جون یادته جوون بودیم با هم چقدرکشتی میگرفتیم؟
لینکلن تاون کار
مجلات دوست کودکانمجله کودک 253صفحه 23