-بله هاجر خانم. خودم هستم. بیزحمت بگو
عیدی بیاید دم در.
عیدی که روی پشت بام خانهشان قایم شده
بود،صدای هادی و مادرش را شنید. جلو آمد . سنگ
کوچکی از کنار دیوار خرپشته برداشت و پرت کرد توی کوچه؛
کمی آن طرفتر ازجایی که هادی ایستاده بود. هادی صدایی
شنید. با نگاهش اطراف را کاوید. در همین حال،هاجر خانم
گفت:
-آهای عیدی. هادی آمده تو را کار دارد.
هادی میدانست که پرتاب سنگ، کار عیدی است. صدای
مادر عیدی دوباره به گوش هادی رسید. هاجر خانم گفت:
-عیدی خانه نیست هادی. شاید رفته باشد کنار برکه.
ناگهان عیدی از روی پشت بام،پرید وسط کوچه. هادی با
اینکه خبر داشت عیدی جانش بسته است به پریدن از بلندیهای
جورواجور، بیاختیار جیغ زد و عقب رفت. مادر عیدی با شنیدن
سرو صدا، سراسیمه دوید و به طرف در و به محض دیدن لباسهای
خاکآلود و رنگ و روی برافروختهی عیدی، فهمید چه اتفّاقی افتاده
است. نشست روی زمین و سرو صورتش را با دستانش پوشاند و گفت:
-نصف عمر شدم از دست تو. کلافه شدم. بیچاره شدم مادر. عیدی با اینکه
کف پاهایش در اثر پریدن از پشت بام،گرگرفته بود، امّا به روی خودش نیاورد.
او که همیشه پیش خودش کمی خیالبافانه و سرخوشانه میاندیشید اگر هر بار ارتفاع
پرش خود را فقط کمی بیشتر کند، سرانجام روزی خواهد توانست پرواز را تجربه کند و
صد البتّه در همان حال میدانست با این روش،هیچگاه پرواز به معنای حقیقی آن برایش
امکانپذیر نخواهد شد، چند قدم به طرف مادرش رفت و گفت:
-هیچطوری نشدم. فقط یک پرواز کوچک دیگر بود؛ همین.
هاجر خانم همچنان سرش را میان دستانش گرتفه بود. عیدی فهمید کار اشتباهی
کرده و باعث ناراحتی مادرش شده است. به مادرش نزدیکتر شد. کنار او ایستاد. از
نام توپ: هویتزر 211 میلی متری
کشور سازنده: آلمان
وزن: 6680 کیلو گرم
سرعت حرکت گلوله:393 متر برثانیه
حداکثر برد: 11 هزار متر
مجلات دوست کودکانمجله کودک 271صفحه 30