مجله کودک 345 صفحه 40
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 345 صفحه 40

ماجرای یک لامپ به نام آفریدگار سخن پسرم اینقدر لامپ را خاموش و روشن نکن. اینقدر... .انگار همین دیروز بود که تازه مرادر جعبه گذاشتند و ما را به مغازه­ها می­بردند و می­فروختند. مرا یک پدر مهربان خرید و به خانه برد و مرا در سرپیچ بست و من اولین کارکرد خود را دیدم. من را فردی به نام ادیسون اختراع کرد. البته من را او اختراع نکرد. بلکه جدّ مرا او درست کرد. بیچاره پدربزرگم که همش بیش از چند روز و چندین ساعت دوام نیاورد و دارفانی را وداع گفت. بعد پدر من که یک شیشه دور سرش کشیده بودند، پس از چندی به سرنوشت پدربزرگم دچار شد. اما من بسیار قوی­تر بادوام­تر و بسیار نورانی­تر هستم و الان من پیر و فرسوده شده­ام. حال بچه­ها به جای آن که مرا بسیار گرامی دارند، مرا اذیت می­کنند. یک پسر بچه مرا داشت اذیت می­کرد و پدرش به او می­گفت: پسرم اینقدر لامپ را خاموش و روشن نکن اینقدر... اما بچه­ها چشمتان روز بد نبیند. چون که او بسیار بد بود و به حرف­های پدرش گوش نمی­کرد و آخر فکری که در سرم می­گذشت، اتفاق افتاد و سر من از وسط متلاشی شد و نور عمرم خاموش شد. حالا من در یک سطل آشغال هستم و مرا در کوچه انداختند. نمی­دانم چرا آن پسر بچه آنقدر مرا اذیت کرد و مرا به مرگ انداخت. امیدوارم بچه­ها شما هیچ­وقت این کارها را نکنید، زیرا اگر لامپ­ها نبودند، شما الآن در تاریکی به سر می­بردید. ابوالفضل زارع 13 ساله از تهران نهال من زیبایم، من زیبایم در خاک و ریشه، پاهایم اسمش درخت است، بابایم به رنگ سبز است، برگهایم حالت دارد، آن شاخ­هایم افشان است، آن ریشه­هایم قهوه­ای است، شاخه­هایم به من آب می­دهند تا بشم مثل همه­ی درخت­ها محمدمهدی رمضانی 13 ساله از تهران زهرا داودآبادی فراهانی/ کلاس سوم دبستان/ از شهر داودآباد مریم جعفری/ کلاس پنجم/ از شهر داودآباد محیا آقاخانی/ 8 ساله/ از تهران نام پرنده: درونگوی دم راکتی اندازه: حدود 65 سانتی­متر گستردگی در جهان: هیمالیا، جنوب شرق چین، سری­لانکا زیستگاه: جنگل، جنگل­های بامبو غذا: حشرات، مارمولک، حشرات کوچک سایر ویژگی­ها: دو یا سه تخم می­گذارد «تابستان» می­خواهم کمی برایتان از تابستان بگویم. تابستان میوه­های رنگارنگ دارد، مثل هندوانه، شاه­توت، توت فرنگی و... تابستان برای بیشتر بچّه­ها معنای بازی و تفریح را دارد ولی برای بعضی دیگر از بچّه­ها معنای یادگیری و آموزش دارد، مثل کسانی که به کلاس­های ورزشی یا زبان می­روند. کلاس­های تفریحی هم هست، مثل: شنا. امّا همین تابستان برای بعضی از بچّه­ها ناراحت کننده است. بچه­هایی که در تابستان روی تخت بیمارستان با بیماریشان دست و پنجه نرم می­کنند. من دلم نمی­خواهد که فقط تابستان برای خودم باشد، بلکه آرزو دارم برای دیگران هم تابستان وجود داشته باشد. برای همین می­خواهم امسال تابستان هر ماه یک بار حداقل به بیمارستان­های مختلف بروم و دل بچّه­های دیگر را شاد کنم تا آن­ها بدانند که کسی در بیرون از آنها بیمارستان به یاد آنها هست. تا آنها هم مثل من خوشحال شوند. محمود اسدی 12 ساله از تهران لطیفه خسیس: یک خسیس یه 25 تومنی تو دستش داشته، سکه تو دستش عرق میکنه. خسیس دستشو باز میکنه و میگه: اگه تا صبح هم گریه کنی، خرجت نمی­کنم. میوه: یکی میمیره میره بهشت ازش می­پرسن چی می­خوای؟ میگه یه وانت. بهش میدن بعد از چند روز می­بینن داره میوه­های بهشت رو بار میزنه، میبره جهنم می­فروشه! سالها پیش 4 نفر با هم داشتن قایم موشک بازی می­کردند، اما هنوز دوتاشون پیدا نشدن تو جام جهانی موج مکزیکی می­دن، یارو رو جو می­گیره، غرق میشه! سالار رضایی- 12 ساله از تهران

مجلات دوست کودکانمجله کودک 345صفحه 40