
قصه های زندگی امام خمینی
کاغذ و لنگه کفش
پدر بزرگ، در اتاق خودش نشسته بود و کارهایش را انجام می داد . بیرون اتاق ، نوة کوچکش ایستاده بود و به کفش های پشت در اتاق نگاه میکرد. قیافه اش نشان میداد که خیلی عصبانی است آخر می دانید ؟ پدر بزرگ به او گفته بود که نباید به کاغذهایش دست بزند . پسرک انگشتش را زیر دندانها گرفته بود و با ناراحتی می مکید در این وقت ، مرضیه خانم ، خدمتکار خانة آقا از آنجا گذشت . پسرک تا او را دید ، انگشت ازدهان در آورد و خم شدواز روی زمین یک لنگ کفش برداست . بعد به طرف اتاق دوید و گفت «الآن آقا را می زنم!» این را گفت و به پدربزرگ نزدیک شد .
مرضیه خانم دنبال پسرک دوید تا جلوی اورا بگیرد.
موضع تمبر : بومی برونئی
قیمت : 12 واحد
سال انتشار: 1937
مجلات دوست کودکانمجله کودک 405صفحه 14