مجله کودک 407 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 407 صفحه 9

شهر مکّه برپا میشد که واقعاً جالب و دیدنی بود. ابوطالب، برادرزادهاش را به تماشای این بازارها میبرد. در این مکانهای شلوغ و رنگارنگ و عجیب، محمّد فرصت خوبی برای دیدن و دانستن و تجربه کردن به دست میآورد. او با اشتیاق به داخل جمعیت میرفت و از نزدیک با طرز زندگی، دادوستد و معاشرت مردم با یکدیگر آشنا میشد. در این دیدارها، ذهن کنجکاو و پرشور محمّد، پر از سؤال میشد و او پی در پی از عمویش سؤال میکرد. دربارة همه چیز سؤال میکرد و با علاقه و اشتیاق زیاد منتظر پاسخ سؤالهایش میماند. *** مدّتی بود که ابوطالب قصد سفر داشت. او میخواست برای تجارت، همراه کاروانِ بزرگِ قریش به «شام*» برود. اما در دل نگران حال محمّد بود. محمّد، تازه قدم به سن 12 سالگی گذاشته بود و ابوطالب فکر میکرد: او حالا آن قدر بزرگ شده، که بتواند از خودش مواظبت کند. با این حال، وقتی که روز حرکت کاروان بزرگ رسید، دلِ ابوطالب لرزید و نظرش عوض شد. آن روز محمّد به همراه خانوادة ابوطالب، برای بدرقة او بیرون رفتند. ابوطالب، تا چشمش به محمّد افتاد، آثار غم و اندوه را در چشمهای اشکآلود و چهرة غمگین محمّد دید و تأثّری عمیق در دلش خانه کرد. لحظهای بعد، تصمیم خودش را گرفت و رو به برادرزادهاش، با لحنی محکم گفت: «به خدا تو را همراه خود میبرم و لحظهای از خودم، دورت نمیکنم!» به این ترتیب، محمّد، برای اولین سفر طولانی در عمرش، آماد شد. ابوطالب دستور داد تا شتری برای سوار شدن محمد، حاضر کنند. *شام: نام قدیمی کشور «سوریه» است. (ادامه دارد) یک روز به دور خود میچرخد و هر 365 روز یک دور به گرد خورشید میگردد. هر قسمت از زمین که در این چرخش به سوی خورشید باشد، روز است.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 407صفحه 9