
را خوب ببیند. حتماً باز گذاشتی رفته.
تورج گفت: داداشی! داداشی! کاشکی برای پنبه قصه نمیخواندیم. حتماً دندانش بلند شده؛ رفته؛ نه؟
گفتم: شاید هم کلهاش بزرگ شده و عین باسوادها شده!
مامان گفت: شاید هم رفته سواد یاد بگیرد؛ کسی چه میداند.
تورج در حالیکه ناله میکرد گفت: نکند غول به جای لوبیا پنبه را خورده باشد هان؟
گفتم: غول که لوبیا نمیخورد تورج جان! حالش خراب میشود. پنبه را هم نمیخورد.
تورج با آه و ناله و گریه گفت: حالا چه کار باید بکنیم؟ مامان! من پنبهام را میخواهم! وای کجا رفت؟
من کاغذی را که توی قفس گذاشته بودم؛ برای تورج خواندم.
گفتم: تورج! پنبه رفته و یک یادداشت برای ما گذاشته.
تورج گفت: وای چی نوشته داداشی!
گفتم: نوشته: من رفتم توی کتابها کمی هوا بخورم. شاید هم رفتم توی باغ بابابزرگ که یک جای خوب و بیقفس است. دلم تنگ شد وقتی که بابابزرگ رفت. سلام من را به تورج برسان. شاید هم رفتم توی آسمان. رفتم دندانهایم را درست
Õ نام گل: الکترا
Õ ارتفاع: 25 سانتیمتر
Õ زمان گلدهی: اوایل بهار
Õ سال پیدایش: 1905
مجلات دوست کودکانمجله کودک 459صفحه 17