مجله کودک 478 صفحه 18
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 478 صفحه 18

روستایی افتاد که در همان نزدیکی بود. آرام آرام اسبش را به طرف روستا راند. در کنار یکی از خانهها، صدای گفتگویی توجه پادشاه را به خودش جلب کرد. این گفتگو بین یک پدر و پسر روستایی بود. پدر میگفت: «پسرم! فردا صبح که میخواهی به شهر بروی، اسب را با خودت نبر! چون افرادِ این پادشاهِ نامرد و ستمکار، آن را به زور از تو میگیرند و بیچاره میشویم.» بعد از این حرف، مرد روستایی چند تا دشنام و ناسزا پشت سر پادشاه گفت و او را نفرین کرد. پسرِ جوان در جواب پدرش میگفت: «ولی پدرجان؛ راهِ من تا شهر دور است. پیاده که نمیتوانم بروم! ما هم که جز یک اسب، وسیلهی دیگری نداریم. ناچارم اسب را با خودم ببرم. راه دیگری برای من پیدا کن!» پدر فکری کرد و گفت: «پس فقط یک چاره میماند. باید یک سنگ تیز و بزرگ برداری و پیش از حرکت، با آن بزنی دست و پای اسب را بشکنی و بدنش را زخمی و خونآلود کنی. این طوری اسب بیچارهی ما از شکل و قیافه میافتد و وقت راه رفتن میلنگد. مأموران پادشاه که ببینند اسب تو زخمی و بیمار است و پاهایش میلنگد، از خیالِ بُردن آن میگذرند و دست از سرت برمیدارند.» پسر از این فکر خوشش آمد و تصمیم گرفت فردا صبح همین کار را انجام بدهد... (ادامه دارد) با قدرت زیاد به پیش! هنگامی که موتور بخار در سالهای 1700 میلادی اختراع شد، کشتیها و قایقهایی که با موتور بخار کار میکردند، نیز در دریاها به راه افتادند. اولین کشتی بخار در سال 1838 میلادی به نام «سیریوس» در

مجلات دوست کودکانمجله کودک 478صفحه 18