فصل سوم: خاطرات علی محمدآقا
ماجرای کمون
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س) - گروه تاریخ (تدوینگر)

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1387

زبان اثر : فارسی

ماجرای کمون

‏داخل زندان، زندانیان سیاسی با زندانیان عادی فرق داشتند. زندانیان ‏‎ ‎‏سیاسی کمونی تشکیل داده بودند که نشان دهندهِ جامعه ای بود که ‏‎ ‎‏می خواستند به وجود بیاورند. سفره شان با هم بود؛ یعنی داخل حیاط یک ‏‎ ‎‏سفره می انداختند و همه می آمدند و سرِ یک سفره می نشستند. می گفتند:‏

‏"کمون" ؛ حالا این از کجا آمده بود، نمی دانم. کمون معمولا این گونه بود ‏‎ ‎‏که از بین 50 نفر یک نفر انتخاب می شد، اگر 200 نفر بودند چهار نفر ‏‎ ‎‏به عنوان کموندار انتخاب می شدند و از صبح بلند می شدند صبحانه را ‏‎ ‎‏حاضر می کردند، ناهار و شام می دادند، ظرفها را می شستند و همهِ کارها ‏‎ ‎

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 132

‏را انجام می دادند. دوباره فردای آن روز چهار نفر دیگر انتخاب می شدند. ‏‎ ‎‏یک نفر هم به عنوان مسؤول کمون بودکه برای دو ماه انتخاب می شد که ‏‎ ‎‏لیست ها را می داد‏‏. نظافتچی ها، مسؤول میوه، مسؤول بخاری و... را ‏‏انتخاب ‏‎ ‎‏می کرد؛ یعنی آنجا نظم خاصی داشت و هر روز تعدادی به عنوان ‏‎ ‎‏مسؤول نظافت انتخاب می شدند. از ابتدا تمام راهروها را تِی می کشیدند، ‏‎ ‎‏شیشه ها و پنجره ها را پاک می کردند و هر شش ماه یک بار کل زندان را ‏‎ ‎‏می شستند. در واقع خانه تکانی می کردند؛ همهِ وسایل را بیرون می بردند، ‏‎ ‎‏پتوها و لباسها را می شستند و تمام اتاق را گردگیری می کردند.‏

‏در حالی که زندانیان عادی فرد فرد بودند. هر کس غذایش را ‏‎ ‎‏می گرفت و می خورد. زندگی گسسته ای بود که کسی به کسی اعتماد ‏‎ ‎‏نداشت و کسی به دیگری کمک نمی کرد. این طرف دیوار، وقتی میوه ‏‎ ‎‏می آمد یک جا می رفت، دسته بندی می شد و ساعت 10 به همه سیب ‏‎ ‎‏می دادند. بعدازظهر دوباره میوه می دادند، کسی که مسئول کمون بود ‏‎ ‎‏میوه ها را نگه می داشت تا خراب نشود و به تناسب هفته همه را تقسیم ‏‎ ‎‏می کرد.‏

‏لباسها دست یک نفر بود. او تمام لباسها و پتوها را یک جا جمع ‏‎ ‎‏می کرد. هر کسی که از راه می رسید یک دست کامل لباس می گرفت. ‏‎ ‎‏بعضی ها می آمدند و می گفتند مثلا پیژامه ما از بین رفته است؛ یک پیژامه ‏‎ ‎‏یا عرق گیر به او می دادند. کسی برای خودش انبار نداشت. همان اندازه ‏‎ ‎‏که احتیاج داشت به او وسایل می دادند. دو دست لباس که بتواند بپوشد و ‏‎ ‎‏بشوید. هر موقع هم لا زم داشت، می رفت و می گرفت.‏

‏کسانی هم در زندان بودند که به آنها می گفتند: «کمون تکی» این افراد ‏‎ ‎‏تکی زندگی می کردند. می رفتند در اتاق خودشان غذا می خوردند. برای ‏‎ ‎

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 133

‏آنها هم مشکلی به وجود نمی آمد. میوه ها را در سبدهای بزرگ ریخته و ‏‎ ‎‏می چرخاندند.‏

‏وقتی به این کمون تکی ها می رسیدند، به آنها هم می دادند. چای هم ‏‎ ‎‏همین طور. وقت ناهار که می شد سفره را پهن می کردند و همه می آمدند ‏‎ ‎‏کنار سفره و غذا می خوردند.‏

‏برنامهِ بچه ها از صبح زود تا ساعت 10 شب به طور دقیق پُر بود. ‏‎ ‎‏بعضی اوقات وقت کم می آوردیم و با خود می گفتیم که کاش می شد این ‏‎ ‎‏بیست و چهار ساعت را چهل و هشت ساعت کنیم. هیچ زندانی وجود ‏‎ ‎‏نداشت که وقتش به بطالت بگذرد. از صبح زود پس از خواندن نماز، ‏‎ ‎‏برنامهِ ورزش شروع می شد. مسؤول ورزش داشتیم. همه نیم ساعت دور ‏‎ ‎‏حیاط می دویدند. پس از آن چه تابستان و چه زمستان در حوض حیاط ‏‎ ‎‏زندان آب تنی می کردند. این برنامه ها تا ساعت 30 / 7 طول می کشید. ‏‎ ‎‏ساعت 30 / 7 وقت صبحانه بود.‏

‏می آمدند و کنار سفره می نشستند. آنهایی که کلاس داشتند می رفتند. ‏‎ ‎‏آنجا درسهای نهج البلاغه، تاریخ و... بود. یک سری هم برای بازی فوتبال ‏‎ ‎‏و والیبال اسم نویسی کرده بودند و در آن ساعت به دنبال بازی خودشان ‏‎ ‎‏می رفتند. زمین والیبال و فوتبال هم زمان بندی شده بود و این افراد ‏‎ ‎‏می دانستند که مثلاً دوشنبه ساعت 10 صبح نوبت اینهاست.‏

‏بعدازظهر وقت اخبار همه می آمدند و خبرها را گوش می کردند. آخر ‏‎ ‎‏شب هم افراد مطالعات فردی داشتند. ساعت 10 شب هم که می شد ‏‎ ‎‏سکوت برقرار بود. یک سری جلسه های عمومی هم می گذاشتند، همه ‏‎ ‎‏می آمدند و سرود و شعر می خواندند. به هر حال افرادی که زندانی بودند ‏‎ ‎‏از مناطق مختلف کشور مثل شمال و جنوب و زاهدان‏‏ و تبریز و... بودند، ‏‎ ‎

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 134

‏لذا فرهنگشان را آنجا ارائه می کردند. کرد و لُر همه جور تیپ آنجا بود. ‏‎ ‎‏کلاس شعر می گذاشتند و هر کس هر شعر یا سرودی بلد بود می خواند. ‏‎ ‎‏عده ای هم سرودهای دسته جمعی می خواندند.‏

‏این فضا کم کم برای رژیم سنگین شده بود، لذا رئیس زندان را ‏‎ ‎‏عوض کردند و فردی به نام «زمانی» را آوردند. او از جلا دان آن زمان ‏‎ ‎‏بود. تمام بچه ها را جمع کرد و گفت: "ما اینجا هتل باز نکرده ایم. آقایان ‏‎ ‎‏این جا بخوابند، این جا بنشینند و بلند شوند و... مثل این که اینجا هتل ‏‎ ‎‏است که همه می آیند و به جای این که پشیمان شوند، مشتاق می شوند. ‏‎ ‎‏کسی که می خواهد از زندان آزاد شود، به هیچ وجه حق سرود خواندن ‏‎ ‎‏ندارد." وقتی که یکی از زندانیان را زیرِ هشت می بردند، بچه ها می آمدند، ‏‎ ‎‏کنار هم می ایستادند و یکی یکی دیده بوسی می کردند. وقتی از در بیرون ‏‎ ‎‏می رفت، همه برای او دست می زدند و سرود می خواندند.‏

 

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 135