بخش سوم: دروس تفسیر سوره حمد
جلسه پنجم
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : خمینی، روح الله، رهبر انقلاب و بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران، 1279-1368

محل نشر : تهران

ناشر: مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)

زمان (شمسی) : 1384

زبان اثر : فارسی

جلسه پنجم

‏اعُوذُ بِالله مِنَ الشَّیطَانِ الرَّجِیمِ‏

‏بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحِیمِ، الحَمدُ لله رَبِّ العَالَمِین‏

‏قبل از اینکه دنباله آن مطلب را عرض کنم، مطلبی را باید عرض کنم که شاید هم مفید باشد و هم لازم؛ و آن این است که گاهی وقتها اختلافاتی که بین اهل نظر و اهل علم حاصل می شود، برای این است که زبانهای یکدیگر را درست نمی دانند. هر طایفه ای یک زبان خاصی دارند.‏

‏نمی دانم این مثل را شنیده اید، که سه نفر بودند: یکی فارس بود، یکی ترک بود، یکی عرب، این ها راجع به ناهارشان که چه بخوریم بحث کردند، فارس گفت: «انگور می خوریم». عرب گفت: «خیر عِنب می خوریم». ترک گفت: «خیر ما این ها را نمی خوریم، ما اوزوم می خوریم». این ها اختلاف کردند برای اینکه زبان یکدیگر را نمی دانستند. بعد می گویند یکی آمد و رفت انگور آورد، همه دیدند که یک چیز است، یک مطلب، در زبانهای مختلف. یک مطلب است، اما زبانها مختلف است در آن.‏


‏فلاسفه، مثلًا یک زبان خاص به خودشان دارند، اصطلاحاتی [مخصوص ] خودشان دارند، زبان عرفا هم خاص به خودشان است و اصطلاحات [آنها] خاص خودشان است. فقها هم اصطلاحات خاص به خودشان دارند. شعرا هم یک زبان خاص شعری دارند؛ و زبان اولیای معصومین- علیهم السلام- هم یک طوری است که باید ببینیم این سه- چهار طایفه که با هم اختلاف دارند، کدام زبانشان نزدیکتر به زبان اهل عصمت است، و کدام زبانشان نزدیکتر به زبان وحی است.‏

‏گمان ندارم هیچ کس، هیچ آدم عاقلی که موحد باشد البته، اختلاف در این معنا داشته باشد که حق تعالی هست و او مبدا همه موجودات است، موجودات، معلول مبدا وجودند. احدی قائل نیست به اینکه شما با این کت وشلوارتان خدایید، هیچ عاقلی چنین تصوری هم نمی کند؛ یا فلان آدم با عمامه و ریش و عصایش خداست؛ این مخلوق است، در این هیچ اشکالی نیست؛ لکن اختلاف از آن تعبیرات و برداشتهایی است که از علت و معلول می شود. باید ببینیم آنهایی که مثلًا از طبقه عرفا بودند، این ها دردشان چه بوده است که آن جور تعبیر می کردند. چه وادارشان کرده بود که آن طور تعبیر بکنند.‏

‏البته اینکه من حالا می خواهم مصالحه و صلح بدهم بین این طوایف و بگویم این ها همه یک چیز می گویند، نه این است که من می خواهم همه فلاسفه را مثلًا تنزیهشان کنم، یا همه عرفا را، یا همه فقها را. نه، این مسئله نیست «ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد»،‏‎[1]‎‏ ای بسا دکانداری که موجب یک حرفهایی می شود که با همان دکان مناسبند. من مقصودم این ‏

‏ ‏


‏است که در بین همه این طوایف اشخاص زیادی منزه بودند و این اختلافی که حاصل شده است در مدرسه، مثل آن اختلافی [است ] که در مدرسه بین اخباری و اصولی حاصل شده است، که گاهی اخباری، اصولی را شاید تکفیر هم بکند، اصولی هم اخباری را تجهیل می کند. با اینکه این ها مطلبشان دو تا نیست. آنها هم دو تا نیست.‏

‏حالا ما بحثمان در اینجاست که یک طبقه ای از فلاسفه هستند که این ها تعبیراتشان این است که: «علة العلل»، «معلول اول»، «معلول ثانی» و تا آخر، دائم به علیت و معلولیت تعبیر می کنند، خصوصاً آنهایی که از فلاسفه قبل از اسلام هستند. تعبیرات آنها همان تعبیرات خشک علیت و معلولیت و سببیت و مسببیت و مبدا و اثر و از این تعبیرات [است ]؛ و فقهای ما هم تعبیر به معلولیت و علیت می کنند، از این ابایی ندارند؛ و به خالق و مخلوق هم همه تعبیر می کنند؛ از این هم ابایی نیست. یک دسته هم از اهل عرفان هستند و این ها در تعبیراتشان با اختلافی که هست، تعبیرات مختلفه ای دارند، مثل همین ظاهر و مظهر و تجلی [و] امثال ذلک.‏

‏آنها این جور تعبیر می کنند و ما باید ببینیم چه شده است که این طایفه این جور تعبیر می کنند؛ و چه شده است که در لسان ائمه ما- علیهم السلام- هم این نحو تعبیر است. من هیچ یادم نیست که علیت و معلولیت و سببیت و مسببیت و ... [آمده ] باشد. خالقیت و مخلوقیت هست، تجلی هست، ظاهر و مظهر هست [و] امثال این ها. باید ببینیم اهل عرفان که از این تعبیر فلاسفه، مثلًا دست برداشتند، یا از این تعبیر عامه مردم، دست برداشتند، و یک مطلب دیگری گفته اند که دیده اند اسباب اشکال [هم ] است بین اهل ظاهر، چرا این را گفتند. ما حالا این ها را حساب می کنیم.‏

‏علت و معلول: یک موجود (علت) ایجاد کرده یک موجود دیگر را‏


‏(معلول). در نظر علیت و معلولیت این است که معلول یک طرف واقع شده، علت یک طرف. این یک طرف و یک طرف یعنی چه؟ مکاناً با هم مختلفند! مثل نور شمس و خود شمس، که شمس این نور را دارد، و از او هم صادر شده است و جلوه او هم هست؛ اما این طوری است که شمس یک موجودی است در یک محلی واقع شده است و نور شمس هم یک موجود دیگری در یک محل دیگر واقع شده؛ و لو اینکه اثر اوست، و لو اینکه معلول اوست. آیا معلولیت و علیت نسبت به ذات واجب، نظیر این معلولیت و علیتی است که در طبیعت است؟ آتش، علت از برای حرارت است؛ و شمس، علت از برای روشنایی است، این طور است؟ آیا یک اثر [و موثری ] است که حتی مکاناً هم از هم جدایند؟ او یک مکانی دارد، این یک مکان دیگر دارد؟‏

‏اثر و موثری که در طبیعت هست، غالباً این طوری است که حتی بُعد مکانی هم [دارند]، حتی از هم جدا هستند از حیث مکان. آیا می توانیم ما در مبدا اعلا یک چنین چیزی قائل بشویم، که موجودات [از او] جدا هستند، [هر کدام ] یک مکانی دارند و یک زمانی؟ عرض کردم تصور این امور بسیار صعب است، تصور اینکه موجود مجرد، وضع خودش چطوری است، مشکل است؛ و خصوصاً مبدا اعلا که هر چه بخواهی از او تعبیر بکنی، آن نیست. چطور است وضع آن احاطه قیومیه ای که از برای حق تعالی به موجودات هست؟‏‏ هُوَ مَعَکُم ‏‏ یعنی چه؟ قرآن می فرماید:‏‏ وَ هُوَ مَعَکُم اینَ ما کُنتُم ‏‏.‏‎[2]‎‏ مَعَکُم ‏‏؛ یعنی پهلوی آدم است؟ همراه آدم است به طور مصاحبت؟ اینکه آنها این طور تعبیر کردند، برای این است که نمی توانستند‏


‏از واقع تعبیر کنند، هر چه نزدیکتر بوده به واقعیت، آن نزدیکتر را اختیار کرده اند. چنانچه در کتاب و سنت هم آنکه نزدیکتر است، اختیار شده است. فهم این مسئله بسیار مشکل است که خالق و مخلوق مکانتش چیست، کیفیت چطوری است؟ کیفیت خلق و مخلوق مثل کیفیت آتش است و اثرش؟ مثل کیفیت نفس است و این چشم و گوش و قوا؟ که شاید از اکثر این [مثالها] نزدیکتر باشد؛ ولی باز این هم نیست. احاطه است، یک احاطه قیومی که دیگر [از] ضیق خناق باید این را گفت؛ احاطه قیومی بر همه موجودات به حیثی که هیچ جایِ از موجودات نیست الّا اینکه او هست.‏

‏لَو دُلّیتُم بِحَبلٍ الَی الارضینَ السُّفلی لَهَبطتُم عَلَی الله.‏‎[3]‎‏ ‏‏اینکه این ها آمده اند این تعبیر را کرده اند، نه این است که می خواهند بگویند مراد از «فلان چیز حق» این است که مثلًا یک آدم ممکنی که عصا و عمامه دارد، این حق تعالی است؛ هیچ عاقلی این را نمی گوید؛ اما آنکه بتوانیم ما یک تعبیری بکنیم که نزدیک باشد لا اقل به آن مسئله، به آن نسبت بین حق تعالی و مخلوق، ربط بین حق تعالی و مخلوق مشکل است، بخواهد نزدیکِ به ذهن بشود. تا اینجا می رسد که یک وقت می بینید از باب اینکه این آدم دیگر توجهش به این مسائل نیست، می گوید که این هم حق است، همه چیز، اوست. فلهذا می بینید در تعبیر فلاسفه اسلام هم هست: صِرفُ الوُجُودِ کُلُّ الاشیاءِ وَ لَیسَ بِشی ء مِنها؛ «کُلُّ الاشیاءِ» و «لَیسَ بِشی ء مِنها» خود تناقض است. می خواهد این را بگوید که هیچ نقصی در او نیست، صرف الوجود در او هیچ نقصی نیست، هر چه سنخِ کمال است، او واجد‏


‏است و همه موجودات ناقصند، پس «لَیسَ بِشی ء مِنها». بخواهد یک موجود دیگری باشد، ناقص می شود. یک موجود تامّی است که هیچ نقصان در او نیست. وقتی هیچ نقصان در او نبود، نمی شود واجد یک کمالی نباشد. هر کمالی در هر موجودی هست از اوست، رشح او، جلوه او [ست ]، وقتی جلوه او باشد، ذات به طور بساطت، تمام کمال است؛ ذات کل الکمال است.‏

‏کُلُّ الاشیاءِ»، یعنی کل الکمال؛ و «لَیسَ بِشی ء مِنها»، یعنی هیچ نقصی در کار نیست. نه اینکه می گوید «صِرفُ الوُجُودِ کُلُّ الاشیاءِ»، یعنی «صِرفُ الوُجُود» شمایید؛ و لهذا می گوید: «وَ لَیسَ بِشی ء مِنها» می خواهد بگوید:‏

‏که او تمامِ کمال است و هیچ موجودی تمامِ کمال نیست. او چون تمام کمال است، هر کمالی را او دارد، این طور تعبیر می کند.‏

‏یکی از اشکالاتی که یک کسی که اطلاع از مسائل ندارد [مطرح می کند]، این است که اهل عرفان می گویند که «چون که بی رنگی اسیر رنگ شد ...».‏‎[4]‎‏ با اینکه آن شعر در اصل مربوط به این باب نیست، آنها اصلًا توجه هم نکرده اند که آن شعر مربوط به این باب نیست، مربوط به حقیقت نیست. مربوط به جنگی است که بین دو تا انسان واقع می شود؛ و مقصود او را چون متوجه نشده اند، از این جهت گفته اند که این کفر است با اینکه اصلًا ربطی به آن مسئله ندارد؛ مساله دیگری است که این همه جنگها که در عالم واقع می شود، سر چیست و اساساً چرا جنگ واقع می شود. این رنگی که اینجا می گوید، تعلقی است که بعضی شعرا [ی ]‏

‏ ‏


‏دیگر هم در تعبیراتشان دارند: «از آنچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است»؛‏‎[5]‎‏ و بی رنگی آن است که تعلق نداشته باشد به یک چیزی از طبیعت. وقتی تعلق نداشته باشد به طبیعت، این نزاع واقع نمی شود. تمام نزاعهایی که واقع می شود، مال این است که انسان تعلق دارد به طبیعت، و طبیعت [را] هم به واسطه علقه ای که دارد برای خودش می خواهد. آن [دیگری ] هم تعلق دارد به طبیعت و آن را برای خودش [می خواهد]. در هر شانی از شئون، نزاع واقع می شود.‏

‏این آدم می خواهد بگوید که در فطرت اصلیه که رنگ تعلقی نیست، نزاع [هم ] نیست. اگر همان طوری که حضرت موسی بی تعلق بود، فرعون هم بی تعلق بود، دعوا نمی شد. اگر در همه عالم، انبیا جمع بودند، هیچ وقت دعوا نمی شد؛ و این دعوا سر تعلقات است. همه دعواهایی که در عالم واقع می شود، سر این تعلقات است. «بی رنگی اسیر رنگ شد»، یعنی اینکه فطرتی که رنگ نداشت، تعلق نداشت، وقتی اسیر تعلق شد، این ها دعوایشان می شود. اگر این رنگ برداشته بشود، موسی و فرعون هم آشتی می کنند. این باب، آن باب نیست؛ در عین حال آن کسی که این ایراد را می گیرد، متوجه نشده است که این، راجع به دو تا موجودی است که با هم دعوا دارند، نه راجع به اصل مسئله.‏

‏شما ملاحظه کنید، تعبیراتی که در ادعیه ائمه- علیهم السلام- واقع شده، با این تعبیراتی که در لسان عرفا واقع شده، و مبدا این شده است که بعضی چون توجه به مقصد نداشته اند، تا حد تکفیر هم رفته اند، چه مغایرتی دارند. در مناجات شعبانیه، که به حسب روایت، مناجات همه ‏

‏ ‏


‏ائمه بوده، همه ائمه به حسب روایت آن را می خواندند و در روایات، من ندیدم که [یکی از] ادعیه، مال همه ائمه باشد- آمده است: ‏‏الهی هَب لی کَمالَ الانقِطاعِ الَیکَ وَ انِر ابصارَ قُلُوبِنا بِضیاءِ نَظَرِها الَیکَ حَتّی تَخرِقَ ابصارُ القُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ فَتَصِلَ الی مَعدِنِ العَظَمَةِ وَ تَصیرَ ارواحُنا مُعَلَّقَةً بعِزِّ قُدسِکَ ‏‎[6]‎‏ ‏‏و دنبال آن این است  ‏‏الهی وَ اجعَلنی مِمَّن نادَیتَهُ فَاجابَکَ وَ لاحَظتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ ‏‎[7]‎‏ ‏‏[معنای ] این ها چیست؟ به حسب نظر آقایان ائمه ما که همه، این را می خواندند، مقصودشان چه بوده [است ]؟‏‏ ‏‏«هَب لی کَمالَ الانقِطاعِ الَیکَ»‏‏ ‏‏یعنی چه؟‏

‏او «کمال الانقطاع» را از خدا می خواهد، با اینکه باید به سیر خودش واقع بشود. این باب، باب مرتبه سیر خود انسان است و او سیر خودش را از خدا می خواهد، این ها به چه معناست؟ «ابصار القلوب» چیست که با آن می خواهد نگاه کند به حق تعالی؟ این قلب و این بصر قلب چیست که با نور این بصر قلبی به حق تعالی نظر کند؟ [بعد می فرماید] همه این ها را به من بده که غایت این است: «حتّی تَخرِقَ ابصارُ القُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ» وقتی حجب نور را قطع کرد: «تَصِلَ الی مَعدِنِ العَظَمَةِ، وَ تَصیرَ ارواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدسِکَ» این یعنی چه؟ یعنی آویزان بشوم به او؟ این «صعق لجلال» که قرآن هم برای موسی می گوید، غیر آن فنایی است که این ها می گویند؟‏

‏مرتبه بر مرتبه بالا رفته تا آنجا که «ابصار قلوب» خرق کند همه حجابها را‏


‏و بعد به معدن عظمت واصل شود. «معدن العظمة» چیست؟ این وصول چیست؟ غیر آن وصولی است که آنها می گویند؟ آن وصول هم همین است: «فَتَصِلَ الی مَعدِنِ العَظَمَةِ». «معدن العظمة» غیر حق تعالی چیز دیگر می تواند باشد؟ معدن عظمت اوست که همه عظمتها باید از او گرفته بشود. معدنش آنجاست. «فَتَصِلَ» وصول پیدا بکند «الی مَعدِنِ العَظَمَةِ وَ تَصیرَ ارواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدسِکَ» حالا که رسید، ارواح معلق بشود «بِعِزِّ قُدسِکَ».‏

‏این همان معنایی است که عرفا می گویند. یک نفر آدم که اطراف قضیه را توجه کرده، نمی تواند بگوید علت و معلول است. ضیق تعبیر است.‏

‏نمی شود تعبیر کرد از آن به علت و معلول، به اثر و موثر. خالق و مخلوق هم یک بیان روی مذاق عامه است، بهتر از آن تعبیرات است؛ لکن تجلی بهتر است و باز هم نزدیکتر به آن معنایی است که هیچ نمی شود از آن تعبیر کرد.‏

‏این ربط ما بین حق و خلق از مسائلی است که تصورش از تصدیقش مشکل تر است؛ تصدیقش می شود کرد، اگر آدم تصور کند. ما چطور تصور بکنیم که یک موجودی در هیچ جا غایب نباشد، یک جا نباشد؟ باطن اشیاء هست، ظاهر اشیاء هست و همه معلولش هستند؛ اما تعبیر نمی توانیم بکنیم از آن. از چنین موثری [که ] در باطن اشیاء هست، در ظاهر اشیاء هست:‏‏ لا یخلو منه شی ء‏‏؛ هیچ جا نیست که خالی باشد از او، چطور تعبیر کنند که بتوانند آن مطلب را افاده کنند؟ و هر چه تعبیر کنند نمی شود، جز اینکه آنهایی که اهلش هستند دعا کنند، این طور دعایی که در مناجات شعبانیه است.‏

‏بنا بر این، اختلافی نیست که یک دسته، یک دسته ای را تکفیر کند، یک ‏


‏دسته، دسته ای را تجهیل کند، چرا اختلاف؟ شما هم اگر بخواهید این معنا را تعبیر کنید چطور تعبیر می کنید؟ بفهمید آنها چه می گویند! بفهمید درد دل این آدمی که اظهار نمی تواند بکند الّا به اینکه یک چنین تعبیراتی بکند [چیست!] یک وقت هم که در قلبش آن طور نور واقع می شود می گوید که همه چیز اوست، همه اوست. شما هم در دعایتان هست که  ‏‏عَلِیٌّ عَینُ الله، اذُنُ الله، یَدُ الله ‏‎[8]‎‏ ‏‏که معروف هم هست، این ها به چه معناست؟ این همان تعبیری است که آنها می گویند. در روایات شما هم هست که صدقه که می دهید به دست فقیر، به دست خدا می رسد.‏‎[9]‎‏ در قرآنتان هم دارید که:‏‏ وَ ما رَمَیتَ اذ رَمَیتَ وَ لکِنَّ الله رَمی ‏‏ این یعنی چه؟ یعنی خدا آمد این طور کرد.‏‎[10]‎‏ این همان معنای واحدی است که همه شما می گویید.‏

‏آن بیچاره ای که مطلب دستش است، می بیند نمی تواند این طوری بگوید، می بیند این طور خلاف است، وقتی این طور نتوانست بگوید، آن طور تعبیر می کند و آن طور تعبیرات [می آورد]. قرآن و دعا پر از این حرفهایی است که آنها می گویند، چرا باید ما سوءظن پیدا بکنیم به اشخاصی که چنین تعبیراتی کردند. بفهمید او که این طور تعبیر کرده، چه غرضی از این تعبیر داشته، چه مرضی داشته است که این طور تعبیر بکند؟ درد این آدم ‏


‏چه بوده است که دست برداشته از آن تعبیراتِ عامه مردم. خوب این آدم هم مطلع هست که چه می شود، مع ذلک از آن حرفش دست برنداشته، برای اینکه حقیقت را فدا نکرده برای خودش، خودش را فدای حقیقت کرده [است.] اگر هم ما بفهمیم حرف او را، ما هم همان طور تعبیر می کنیم؛ چنانچه قرآن هم همان طور تعبیر کرده؛ ائمه هم همان طور تعبیر کرده اند؛ و مطلب هم این نیست که آنها اگر بگویند «این حق است»، بخواهند بگویند واقعاً این خداست. هیچ آدم عاقلی این را نمی گوید، اما می بیند که ظهوری است که هیچ نحو تعبیری ندارد که بشود به آن یک طور جدا [یی فهماند]. در یکی از ادعیه هم راجع به اولیا می فرماید: ‏‏لا فَرقَ بَینَکَ وَ بَینَها الَّا انَّهُم عِبادُکَ وَ خَلقُکَ فَتقُها وَ رَتقُها بِیَدِکَ.‏‎[11]‎‏ ‏‏این از باب ضیق تعبیر است که نمی توانند تعبیر بکنند. از این جهت با این طور تعبیراتی که به کتاب و سنت نزدیکتر است، از این تعبیراتی که دیگران می کنند، [افاده می کنند] اما نه اینکه شما خیال کنید که یک نفر آدم پیدا بشود، آن هم چه اشخاصی! خوب، ما معاصر بودیم با اشخاصی که می شناختیمشان از نزدیک، می دیدیم چه جور اشخاصی هستند، این ها می آمدند این طور باشند. آن اشخاصی که در همه علمها به آن دقت نظر و به آن کمال بودند، این طور تعبیر می کردند، «جلوه» تعبیر می کردند. در دعای سمات «طَلَعتَ» تعبیر کرده [است ] جلوه، طلعت، نور تعبیر شده است. صلح بکنید! عرض کردم من نمی خواهم بگویم همه [درست گفته اند]، من می خواهم بگویم این طور نیست که همه [غلط گفته باشند.] من وقتی تایید می کنم از روحانیون، نه اینکه می خواهم بگویم که ‏


‏روحانیون همه این طورند. من اشکالم این است که همه را رد نکنید، نه اینکه همه را قبول کنید، همه را رد نکنید. اینجا هم همین است حرفم که گمان نکنید هر کس یک مطلب عرفانی گفت، یک حرف عرفانی زد، او کافر است. ببینید که چه می گوید. اول آدم بفهمد مطلبی که این آدم می گوید چیست؛ بعد از اینکه فهمید چیست، آن وقت گمان ندارم که [انکار کند او را.] این همان قضیه انگور و عنب و اوزوم است. همان قضیه است، شما از آن تعبیر می کنید به کذا، و یکی علیت و معلولیت می گوید، دیگری سببیت و مسببیت می گوید و آن [دیگر] ظهور و مظهر می گوید؛ و این ها وقتی هم می رسند به آنجایی که ما چطور تعبیر کنیم از یک موجودی که همه جا هست و هیچ یک از این اشیاء هم نیست، یک وقت می بینید که می گوید: عَلِیٌّ یَدُ الله، عَلِیٌّ عَینُ الله.‏‏ ما رَمَیتَ اذ رَمَیتَ وَ لکِنَّ الله رَمی ‏‏، آنکه با تو تعهد کرد، با خدا تعهد کرد،‏‏ یَدُ الله فَوقَ ایدِیهِم ‏‏. [اما آیا این ] «فوق» معنایش این است که دستی روی دست دیگر قرار بگیرد یا «فوق» معنوی است، فوقی است که تعبیر ندارد، فوقی است که نمی توانیم یک تعبیری از آن بکنیم که حق تعبیر باشد؟‏

‏همان طور که خدای تبارک و تعالی اجلِّ از این است که مخلوط شی ء یا مربوط به شی ء، به این معنی باشد، اجلِّ از این است که ما حتی جلوه اش را هم [بتوانیم ] بفهمیم چطوری است. حتی جلوه اش هم مجهول است پیش ما؛ اما ما ایمان داریم به اینکه چنین مسائلی هست، ردش نمی کنیم؛ و ما امیدواریم که وقتی اعتقاد به این داشته باشیم که چنین مسائلی هست، چنین چیزهایی هست، اینکه در کتاب و سنت واقع شده است، یک واقعیتی است [دیگر انکار نکنیم آن را]. قرآن، آنجایی که راجع به جلوه حق نسبت به خلق می گوید، ظهور [تعبیر می کند]: هو‏‏ الظَّاهِرُ وَ الباطِنُ ‏‏؛ و این ‏


‏ظاهراً در سوره حدید است. در روایت وارد شده است که شش آیه اول سوره حدید مال کسانی است که در آخر الزمان می آیند، آنها می فهمند؛‏‎[12]‎‏ و در آن واقع شده است کیفیت خلقت و [غیر آن ]. در آنجا‏‏ هُوَ الاوَّلُ وَ الآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الباطِنُ ‏‏،‏‏ هُوَ مَعَکُم اینَ ما کُنتُم ‏‏ در آخر الزمان هم به این سادگی نمی تواند کسی بفهمد، یکی- دو تا شاید در عالم [بفهمند].‏

‏عمده نظر من به این بود که این سوءتفاهم برداشته بشود، و این اختلافی که در مدرسه هست و بین اهل علم است، برداشته بشود؛ و جلوی معارف گرفته نشود. اسلام، فقط عبارت از احکام فرعیه نیست؛ فرعند این ها، اساس، چیز دیگر است، نباید ما اصل را فدای فرع بکنیم؛ و بگوییم که اصل، از اساس بیخود [است و] اگر هم اصلی بگوییم، یک اصلی که خلافِ واقع است بگوییم. یکی از آقایان می گفت که ظاهراً مرحوم آقا شیخ محمد بهاری ‏‎[13]‎‏ [یک وقتی که ] اسم یک کسی آمد، گفت: «عادل کافری است». گفتیم: «خوب، عادل است یعنی چه؟ کافر است یعنی چه؟» گفت: «اما عادل است، برای اینکه روی موازین عمل می کند؛ هیچ معصیت نمی کند؛ اما کافر است، برای اینکه آن خدایی که او می پسندد، خدا نیست، آنکه او می پرستد اصلًا خدا نیست.» در روایات ما هم هست که لَعَلَّ که نَملَه خیال کند برای خدا دو تا شاخ است،‏‎[14]‎‏ این حبِّ نفس است. معلوم می شود در نمله هم این هست.‏‏ ‏‏این ‏


‏نمله هم چیز عجیبی است. حالا آنجا دارد که لعل خیال کند [خدا] دو تا شاخ [دارد]. این شاخ را کمال می داند. ما هم وقتی بخواهیم تعبیر بکنیم [به ] یک چیزهایی که پیش خودمان است، یک مطالب، یک کمالاتی که پیش خودمان است، این طور خیال می کنیم.‏

‏این نمله همان است که [راجع ] به حضرت سلیمان می گوید:‏‏ ‏‏«بی شعورند این ها!»؛‏‏ یا ایُّهَا النَّملُ ادخُلُوا مَساکِنَکُم لا یَحطِمَنَّکُم سُلَیمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُم لا یَشعُرُونَ، فَتَبَسَّمَ ضاحِکاً مِن قَولِها‏‏؛‏‎[15]‎‏ که این به من می گوید «بی شعور».‏‏ ‏‏این همین حرف نمله است که همه جا هست. هدهد هم مثل او [بود که ] گفت:‏‏ احَطتُ بِما لَم تُحِط بِهِ ‏‎[16]‎‏ [به ] آن آدمی که پیغمبر است، و یکی از جلیسهای او، اصحاب او، آن است که تخت بلقیس را به طرفة العینی [حاضر کرد]. تا حالا چنین چیزی برای بشر هیچ اتفاق نیفتاده [است ].‏‏ ‏‏این، چه بوده؟ خود این هم یک چیز مجهولی است. آیا مخابره بوده؟‏‏ ‏‏اعدام و ایجاد بوده است؟ مخابره برقی بوده؟ تبدیل [کرده ] به برق و رسانده؟ چه است، نمی دانم؛ اما یک حضرت سلیمانی که یکی از اصحابش- که به حسب روایت یک حرف از اسم اعظم را می دانسته- این طور بوده است که ‏‏ قَبلَ ان یَرتَدَّ الَیکَ طَرفُکَ ‏‎[17]‎‏ این را می رسانده اینجا، آن وقت هدهد [به ایشان ] می گوید:‏‏ احَطتُ بِما لَم تُحِط بِهِ ‏‏. حضرت هم بنایشان بر این بوده است که همان طوری که این ها می فهمیدند، همان طوری گفتند و عمل می کردند.‏


‏عمده نظر من به این است که حیف است یک دسته ای از اهل علم که مردم صالح و خوبی هستند، این ها محروم بمانند از یک مسائلی. ما که آمدیم قم، مرحوم آقا میرزا علی اکبر حکیم ‏‎[18]‎‏- خدا رحمتش کند- در قم بود؛ وقتی که حوزه علمیه قم تاسیس شد، یکی از مقدسین- آن هم خدا رحمتش کند- گفته بود: «ببین اسلام به کجا رسیده است که درِ خانه آقا میرزا علی اکبر باز شد!». علما می رفتند آنجا درس می خواندند. مرحوم آقای خوانساری،‏‎[19]‎‏ مرحوم آقای اشراقی،‏‎[20]‎‏ این آقای خوانساری،‏‎[21]‎‏ این ها می رفتند پیش آقا میرزا علی اکبر درس می خواندند؛ آن آقا گفته بود که ببین اسلام به کجا رسیده است که درِ خانه میرزا علی اکبر باز شد! و حال آنکه خیلی مرد صالحی بود؛ و بعد از اینکه ایشان فوت شده بود، گوینده شان در منبر گفته بود که من خودم دیدم قرآن می خواند! مرحوم آقای شاه آبادی ‏‎[22]‎‏ ناراحت شده بود از اینکه این آقا گفته است که من ‏


‏دیدم قرآن می خواند آقا میرزا علی اکبر.‏

‏در هر صورت این سوءظنها، و این جدا کردن [یک عده ]، خودشان را از یک خیراتی، این موجب تاثر است که یک حوزه ای از یک خیراتی که هست، محروم بماند؛ حتی از فلسفه که یک امر عادی است، تا برسد به آن مسائل دیگر؛ و عمده این است که به مطلب یکدیگر نرسیده اند؛ چون نرسیده اند، این صحبتها پیش آمده؛ اگر برسند به مطلب یکدیگر، نزاعی در کار نیست. نه او این آقایی [را] که تکفیرش می کند، با ریش و عمامه، خدا می داند، و نه این آقا [او را]. اگر بداند او چه می گوید، انکار نمی کند.‏

‏این نمی داند او چه می گوید، انکار می کند. اگر بداند که گرفتاری او این است که تعبیرات [نارساست، نمی گوید که این ] تعبیرات کفری است.‏

‏پیش او این طوری است که این تعبیر به علیت و معلولیت و امثال آن، تعبیری است که غیر واقعیت است، واقعیت این نیست. اینکه در این چند روز، من چند دفعه عرض کردم، اسم جدا نیست از مسمی، اسم ظهور [مسمی است ]، «علامت» هم- نه مثل علامتهایی که برای فرسخ می گذارند- نمی شود از او تعبیر کرد. «آیه» نزدیکتر است به واقعیت، [ولی ] آن هم تعبیری است که از ضیق خناق است. اصلًا قرآن- همان طور که عرض کردم- مثل یک سفره ای است که هر کس، به اندازه خودش از آن استفاده باید بکند. مالِ یک دسته نیست، مال همه است، مال همه مردم است. همه مردم باید از آن استفاده بکنند؛ هر کس به اندازه خودش،‏


‏ادعیه هم همین طورند.‏

‏آن قدر معارف در ادعیه ائمه- علیهم السلام- هست و مردم را از آن دارند جدا می کنند، آن قدر معارف در ادعیه هست [که احصا نمی توان کرد.] لسان قرآن است ادعیه، شارح قرآن هستند [ائمه ما] راجع به آن مسائلی که دیگران دستشان به آن نمی رسد. مردم را نباید جدا کرد از دعا، نباید گفت: حالا که ما قرآن را می خواهیم بخوانیم، پس دعا را نباید خواند! خیر، مردم باید با دعا انس پیدا کنند، با خدا. آنهایی که انس به خدا دارند و دنیا پیش آنها این طور جلوه ندارد، کسانی هستند که برای خودشان ارزش [قائل ] نیستند، برای خدا مشغول به کار می شوند. آنهایی که شمشیر زدند برای خدا، همانها هستند که همین ادعیه را می خواندند و همین حالات را داشتند؛ آنها [بودند که ] شمشیر می زدند برای خدا. نباید مردم را از این برکاتی که هست جدا کرد. قرآن و دعا از هم جدا نیستند، همان طور که پیغمبر هم از قرآن جدا نیست.‏

‏ما نباید بگوییم: قرآن را که ما داریم، دیگر به پیغمبر کاری نداریم! جدا نیستند این ها، هر دو یکی است. این ها باهمند:‏‏ ‏‏لَن یَفتَرِقا حَتّی یَرِدا عَلَیَّ الحَوض؛‏‎[23]‎‏ ‏‏افتراقی در کار نیست. اگر بخواهیم حساب را جدا کنیم؛ قرآن علی حده باشد و ائمه علی حده باشند، و بگوییم که ما کاری به ادعیه نداریم و آتش سوزی کنیم، در آتش سوزی، کتاب دعا بسوزانیم، کتاب عرفا را بسوزانیم، این از باب این است که نمی دانند، بیچاره اند. وقتی انسان از حد خودش پایش را بالاتر گذاشت، در اشتباه می افتد.‏

‏کسروی یک آدمی بود تاریخ نویس، اطلاعات تاریخی اش هم خوب ‏


‏بود، قلمش هم خوب بود؛ اما غرور پیدا کرد. رسید به آنجایی که گفت من هم پیغمبرم. ادعیه را هم، همه را کنار گذاشت؛ اما قرآن را قبول داشت. پیغمبری را پایین آورده بود تا حد خودش؛ نمی توانست برسد به بالا، آن را آورده بود پایین. ادعیه و قرآن و این ها همه باهمند. این عرفا و شعرای عارف مسلک، و فلاسفه هم، همه یک مطلب می گویند؛ مطالب مختلفه نیست. تعبیرات مختلفه است، زبانهای مختلفه [است.] زبان شعر، خودش یک زبانی است. حافظ، زبان خاصی دارد. همان مسائل را می گوید که آنها می گویند؛ اما با یک زبان دیگری. زبانهای مختلف است و نباید از این برکات مردم را دور کرد، باید مردم را به این سفره پهن الهی که قرآن و سنت و ادعیه باشد، دعوت کرد؛ تا هر کس به اندازه خودش استفاده بکند.‏

‏این مقدمه بود برای همه مسائلی که بعدها هم اگر پیش بیاید و عمری باشد که اگر ما هم یک وقتی یک احتمال دادیم، نگویید که این تعبیرات را شما آوردید دوباره در میدان، مثلًا دوباره [تعبیرات ] عرفا [را آوردید.] خیر، باید بیاید! مرحوم آقای شاه آبادی- رحمه الله- برای عده ای از کاسبها [که ] می آمدند آنجا، مسائل را همان طوری که برای همه می گفت، برای آنها هم می گفت. من به ایشان عرض کردم: «آخر این ها [که سنخیتی ندارند!]» گفت: «بگذار این کفریات به گوششان بخورد!» خوب، ما یک چنین اشخاصی داشتیم؛ حالا به سلیقه من درست در نمی آید که نمی شود گفت که این ها اشتباهات است.‏

‏حالا صحبت در این است که تمام شد البته وقتمان؛ اما حالا این برای دفعه دیگر که در‏‏ بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحِیمِ ‏‏،‏‏ الرَّحمنِ الرَّحِیمِ ‏‏ هست؛ در‏‏ الحَمدُ لله رَبِّ العالَمِینَ ‏‏ هم،‏‏ الرَّحمنِ الرَّحِیمِ ‏‏ بعدش هست.‏‏ الرَّحمنِ الرَّحِیمِ ‏‏ در‏‏ بِسمِ الله ‏‏،‏


‏صفتِ برای اسم است؛ یا صفت برای الله؟ دو احتمال است، که بعد ان شاء الله ببینیم کدامش نزدیکتر به فهم است.‏


‎ ‎

  • اشاره به این بیت از حافظ است:« نقد صوفی نه همه صافی و بی غش باشدای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد»
  • و او با شماست، هر کجا باشید. (حدید / 4).
  • ص 52، پاورقی 1.
  • اشاره به این بیت از مولوی است: چون که بی رنگی اسیر رنگ شدموسی ای با موسی ای در جنگ شد
  • اشاره به این بیت از حافظ است:« غلام همت آنم که زیر چرخ کبوداز آنچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است»
  • خدایا، کمال بریدگی از خلق به سوی خودت را به من ببخش؛ و دیده دلمان را با روشنایی نگاهش به سوی تو، نورانی فرما، تا جایی که دیدگان دلها پرده های نور را دریده و به معدن عظمت تو رسد؛ و روانهایمان به عزّ قدس تو تعلق یابند؛ اقبال الاعمال؛ ص 687؛ مصباح المتهجد و سلاح المتعبد؛ ص 374.
  • خدایا من را از آنان قرار ده که صدایشان زدی، پس اجابت کردند؛ و به ایشان نظر کردی، پس در برابر جلال تو مدهوش گشتند.
  • سَمِعتُ امیر المومنینَ (ع) یَقُولُ: انا عَینُ الله وَ انا یَدُ الله وَ انا جَنبُ الله وَ انا بابُ الله؛ هاشم بن ابی عماره گوید: از امیر المومنین شنیدم که می فرمود: منم چشم خدا، منم دست خدا، منم جنب خدا، منم درب خدا؛ اصول کافی؛ ج 1: کتاب التوحید؛« باب نوادر»، ص 199، ح 8.
  • قال ابو عبد الله (ع): ... وَ هُوَ تَقَعُ فی یَدِ الرَّبِّ تَبارَکَ و تَعالی قَبلَ ان تَقَعَ فی یَدِ العَبدِ؛ صدقه در دست پروردگار تبارک و تعالی قرار می گیرد، پیش از آنکه در دست بنده قرار گیرد؛ فروع کافی؛ ج 4: کتاب الزکاة؛« باب صدقة اللیل»، ص 3، ح 3.
  • حضرت امام با دست خود را بالا قرار دادن به این حالت اشاره می کنند.
  • فرقی بین تو و آنها (نشانه های تو) نیست، مگر آنکه آنان بندگان و آفریدگان تو هستند و اداره امور آنها به دست توست؛ اقبال الاعمال؛ ص 646 (دعاهای هر روز ماه رجب).
  • . اصول کافی؛ ج 1: کتاب التوحید؛ «باب النسبة»، ص 93، ح 3.
  • شیخ محمد بهاری (متوفّی 1325 ه. ق.) اهل بهار همدان و از سرآمد شاگردان عارف بزرگ، ملا حسین قلی همدانی است.
  • امام باقر- علیه السلام- می فرمایند:... وَ لَعَلَّ النَّملَ الصِّغارَ تَتَوَهَّمُ انَّ لله زَبانِیَتَینِ فَانَّهُما کَمالُها، وَ تَتَصَوَّرُ انَّ عَدَمَهُما نُقصانٌ لِمَن لا یَکُونانِ لَهُ؛ و چنین گمان کند مورچه کوچک که برای خدا دو شاخک است و این دو کمال اوست؛ و تصور می کند هر کس آن دو را نداشته باشد برای او نقص است؛ المحجة البیضاء؛ ج 1، ص 219- 220.
  • [مورچه ای گفت:] ای موران همه به خانه های خود درآیید، مبادا سلیمان و سپاهش ندانسته شما را پایمال کنند، پس خنده کننده ای از سخن مور لبخند زد (نمل/ 18- 19).
  • من به چیزی که تو آگاه نشدی خبر یافتم (نمل/ 22).
  • [من آن را برای تو می آورم ] پیش از آنکه چشمت را به هم زنی (نمل/ 40).
  • میرزا علی اکبر یزدی (متوفی 1344 ه. ق.) از شاگردان حوزه فلسفه و عرفان تهران بود، در اواخر عمر در قم اقامت گزیده و به تدریس فلسفه پرداخت. در ریاضیات تبحر فراوان داشت، حضرت امام خمینی (س) نیز مدتی از درس او بهره گرفته اند.
  • آیت الله سید محمد تقی خوانساری (1305- 1371 ه. ق.) تحصیلات خود را در خوانسار و نجف و قم به انجام رسانید. وی از مراجع شیعه و اساطین حوزه علمیه قم پس از مرحوم حاج شیخ عبد الکریم حائری به شمار می رود. وی در جنگ عراق علیه انگلیس شرکت کرد و در پایان نبرد، دستگیر و تبعید شد.
  • میرزا محمد تقی اشراقی (1313- 1368 ه. ق.) فرزند مرحوم عالم بزرگ، میرزا محمد ارباب بود، از پدر و شیخ ابو القاسم کبیر قمی و آیت الله حائری استفاده کرد و به مرتبه اجتهاد رسید. وی در خطابه کم نظیر و فوق العاده بود. تفسیر سوره یوسف و تفسیر« ن و القلم» از آثار مطبوع اوست.
  • آیت الله سید احمد خوانساری (1309- 1405 ه. ق.) از مراجع تقلید پس از مرحوم آیت الله بروجردی می باشد، وی در خوانسار و نجف و قم تحصیل کرده است؛ و با درخواست مردم تهران و فرمان مرحوم آیت الله بروجردی در تهران اقامت گزید و به تدریس و ارشاد پرداخت. از آثار اوست: جامع المدارک فی شرح مختصر النافع.
  • میرزا محمد علی، فرزند محمد جواد حسین آبادی اصفهانی شاه آبادی (1292- 1369 ه. ق.) فقیه، اصولی، عارف و فیلسوف برجسته قرن چهاردهم هجری بود که تحصیلات خود را در حوزه های اصفهان، تهران و نجف به پایان برد. ابتدا در سامرا و سپس در قم و تهران به تدریس پرداخت و در بین سالهای (1347- 1354 ه. ق.) حضرت امام خمینی (س) از درس عرفان و اخلاق ایشان بهره برد. از آثار اوست: شذرات المعارف، الانسان و الفطرة، القرآن و العترة، الایمان و الرجعة، منازل السالکین، حاشیه بر کفایة.
  • بحار الانوار؛ ج 23، ص 117.