مصاحبه با آیة الله  محمد مؤمن

 

  از این که این فرصت را در اختیار ما قرار دادید، از شما تشکر می کنیم. حضرت عالی هم قبل از انقلاب حضرت امام را از نزدیک درک کردید و هم بعد از انقلاب مدت زیادی در مشاغل مختلف با امام ارتباط داشتید. حال اگر ما بتوانیم این وجهۀ امام را خوب بیان کنیم که رسیدن به حکومت در روحیۀ اخلاقی امام تغییری به وجود نیاورد، خیلی قابل استفاده خواهد بود. لطفاً در این مورد توضیح بفرمایید.

 بسم الله  الرحمن الرحیم. الحمد لله  رب العالمین و صلّی الله  علی سیدنا و نبینا محمدٍ و آله الطاهرین و لعنة الله  علی اعدائهم اجمعین الی یوم الدین.

موضوع بحثی را که مطرح کردید، موضوع بسیار ارزنده و والایی است. در واقع، من خودم را خیلی کم تر از این می دانم که راجع به جهات اخلاقی حضرت امام رحمه اللهمطالبی را عرض کنم. واقعیت امر این است که ایشان در مرحلۀ بسیار بالایی بودند. من در این مطالبی که بیان می کنم، هیچ گونه اغراقی نمی کنم و شاید کم تر از آن چیزی که بوده، بیان کنم. البته حضرت امام رحمه الله در حوزۀ قم، یک سری بحث های اخلاقی داشتند که ظاهراً روزهای پنج شنبه و جمعه بوده که این بحث های اخلاقی برای عموم هم بوده و تنها به طلاب اختصاص نداشته که سن ما اقتضا نمی کرده است و بنده اصلاً آن بحث ها را ندیدم و در آن ها حضور پیدا نکردم. ولی آنچه را که الآن خدمت شما عرض می کنم، مسائلی است که در همان برخوردهایی که با ایشان داشتم که قسمتی از آن در ایام حضور در درس حضرت امام رحمه الله بوده و ادامۀ تدریس ایشان منتهی شد به مسأله مقابله و مبارزه و معارضۀ روحانیت با رژیم طاغوتی که در این ایام هم، آن جهات معنوی و روحی حضرت امام رحمه الله در سخنرانی هایی که علیه رژیم طاغوت داشتند، بروز پیدا می کرد.

باید ببینیم خداوند چه مقدار به من توفیق و اجازه می دهد که بتوانم در این مورد سخن  بگویم.

آن مقدار که من دریافتم، حضرت امام رحمه الله شخصی بود که از نظر اعتقادی و توجه به خداوند تبارک و تعالی و ائمه معصومین و پیامبر بزرگوار اسلام علیهم السلامدر حد مطلوبی بود. حضرت امام واقعاً اعتقاد داشت که همه چیز در ید قدرت خداوند تبارک و تعالی است و همۀ عالم وابسته به او است و هر چه در عالم تحقق پیدا می کند، به مشیّت او است. ایشان در مورد توحید می فرمودند: همین عرفان شایسته، نسبت به خداوند تبارک و تعالی بود که باعث شد ائمۀ معصومین علیهم السلام به حد عصمت برسند و در حد عصمت باشند. می فرمودند: وقتی انسان نسبت به خدا عالم و عارف باشد و همان طور که هست، واقعاً او را در همه جا حاضر ببیند و از این حضور خدا غفلت نداشته باشد. با توجه به این که انجام دادن گناهان، در واقع مخالفت کردن با فرمان خدا است اگر کسی خدا را باور دارد و حضور او را احساس می کند و می بیند که خدایی وجود دارد و به آن کمالات عالیه ای که خداوند تعالی دارای آن کمالات است، توجه داشته باشد، دیگر گناهی مرتکب نمی شود ائمۀ معصومین و پیامبر بزرگوار علیهم السلام در حد عالی از عرفان بودند و خدا را حاضر می دانستند و به دلیل همین حضور همیشگی خدا در نزد آن ها و غفلت نداشتن از این معنا، نمی توانستند مرتکب گناه شوند. اگر توجه کرده باشیم یکی از جملاتی که به عنوان کلمات قصار از ایشان نقل شده، همین عبارتی است که بسیاری از جاها نوشته شده: عالم محضر خداست، در محضر خدا معصیت نکنید. این، همان درجۀ والای عرفان است. وقتی که انسان واقعاً خدا را حاضر می داند و همه جا را محل حضور خداوند می داند و نسبت به خداوند عرفان دارد و عظمت خدا را نیز می بیند، نمی تواند مرتکب گناه شود.

در مورد ائمۀ معصومین علیهم السلام این طور نیست که به صورت جبری و قهری مرتکب گناه نشوند، بلکه چون دارای چنین علمی هستند و همیشه به حاضر بودن خداوند ـ با آن عظمتی که دارد ـ توجه دارند، طبعاً به گناه کشیده نمی شوند. حضرت امام رحمه الله نیز به این معنا توجه داشت، البته نه در حد عرفان و اعتقادی که معصومین به خداوند تعالی دارند، ولی در حدی که یک انسان غیر معصوم می تواند نسبت به خداوند تعالی اعتقاد پیدا کند، و نه در حدی که بالاتر از او نتوان کسی را تصور نمود.

من ایشان را این گونه یافتم که کاملاً مراقب این جهات بود. یادم هست که قبل از فوت مرحوم آیة الله  بروجردی ایشان به تب مالت مبتلا شده بودند. شاید مدتی هم درس ایشان تعطیل شد. بعد از فوت مرحوم آیة الله  بروجردی اوایل پاییز بود که یک روز صبح که به درس می رفتیم، گفتند درس در مسجد اعظم است و ما آمدیم مسجد اعظم و امام در آن زمان هنوز بیماری تب مالت داشت. روزی یکی از علاقمندان ایشان که من او را می شناسم و آدم بسیار شریف، متدین و خوبی است و هنوز در قید حیات می باشد، صحبتی کرد و امام نسبت به ایشان تند شد. عصبانیت موجب شد که تب ایشان عود کند و احتمالاً فردای آن روز درس تعطیل شد.

یکی از آقایان برای من نقل کرد که من خدمت امام بودم، ایشان به من فرمود برو و از آن آقای شیخ از جانب من عذر خواهی کن! گفتم: چرا آقا؟! گفت آخر دیروز من عصبانی شدم و می ترسم حقی را از او تضییع کرده باشم. گفتم آقا! ایشان به شما ارادت دارند و از علاقمندان شما هستند. ایشان در پاسخ گفت این جواب، برای قبر و قیامت من جواب نمی شود. همان آقای محترم خودش به من گفت رفتم پیش آن آقای بزرگوار که واقعاً شیخ  بزرگواری است و همۀ مطالب را به ایشان گفتم و او هم منقلب شد و گریه کرد و گفت امام رحمه اللهبیش تر از این ها به گردن ما حق دارد. واقعیت این است که امام چنین شخصیتی داشت.

اواخر سال تحصیلی که نزدیک به تعطیلی درس ها بود، معمولاً ایشان یک بحث اخلاقی را مطرح می فرمودند و طلبه ها را به آنچه که باید بدان عمل کنند، توجه می دادند. من یادم هست که امام در این بحث اخلاقی به طور مکرر از طلبه ها که در درس از ایشان سؤال می کردند و یا اشکال می کردند، عذرخواهی می کردند. اصلاً تعبیر ایشان این بود که شما به من دعا کنید؛ به این نفس خبیث من دعا کنید. من همیشه تصمیم می گیرم که عصبانی نشوم، ولی این نفس خبیث نمی گذارد.

بعد از فوت مرحوم آیة الله  بروجردی رحمه الله در سال 1340 دو هفته درس ها در قم تعطیل بود. امام رحمه الله روز اول درسشان یک بحث اخلاقی داشتند و طلبه ها را نصیحت می کردند و مخصوصاً آن جا توجه می دادند که انسان باید به خدا توجه داشته باشد. شما متوجه باشید! نکند زبان شما از این جا دراز شود به سمت نجف و از کسی یا عالمی که آن جا هست، بد بگویید. ممکن است که همین زبان در روز قیامت تجسم پیدا کند؛ یک زبان بلندی از این جا تا نجف که همۀ مردم از روی این زبان راه می روند. همان غیبتی که کردید، این گونه تجسم پیدا می کند.

ایشان می گفتند: وقتی مرحوم آقای بروجردی به قم تشریف آوردند؛ تابستان همان سال اول بود که ایشان قصد تشرف به مشهد را داشتند. ما به ایشان عرضه داشتیم: آقا! خوب است مدتی در قم بمانید تا مرجعیت شما جا بیفتد ـ به تعبیر من ـ و بعداً به سوی مشهد حرکت کنید. مرحوم آقای بروجردی فرمودند: نه؛ من امتحان کردم و مسأله این طور است که اگر خداوند نخواهد کاری انجام شود، و انسان یک مقدماتی را پیش خودش فراهم کند؛ چه بسا آن کار احتیاج داشته باشد به این که هزار تا مقدمه انجام شود تا آن کار تحقق پیدا کند، وقتی خدا نخواهد، انسان ممکن است نهصد و نود و نه مقدمه را انجام بدهد، ولی یکی از آن ها را فراموش کند و آن کار انجام نشود. لذا لزومی ندارد ما این جا بمانیم. پس به مشهد می رویم. و ایشان به مشهد رفتند و هیچ اتفاقی هم نیفتاد. حضرت امام به آقایان توصیه می کردند که این جهات را مدّ نظر داشته باشید و همیشه خدا را در نظر داشته باشید و به قیامت فکر کنید.

حضرت امام رحمه الله توحید افعالی را قبول داشتند. ایشان به این مطلب که هر چه تحقق پیدا می کند، با خواست خداوند است، اعتقاد کامل داشتند و در عمل نیز همین طور بودند. خلاصه آن که معرفتی را که نسبت به خداوند تعالی برای انسان باید باشد، در حد عالی داشتند، حالا من نمی گویم در حد اعلی، اما در حد عالی برای حضرت امام رحمه الله بود.

یکی از رفقای ما نقل می کرد وقتی امام را از ترکیه به نجف تبعید کردند، و مدتی بود که اشخاص هم می توانستند برای زیارت به عراق مشرف بشوند. علمایی که از ایران می رفتند و به خدمت ایشان می رسیدند، امام رحمه الله برای بازدید آن ها نمی رفتند. ایشان می گفت: من رفتم خدمت حاج آقا مصطفی رحمه الله و به ایشان عرض کردم: این که آقا از این علما بازدید نمی کنند، خوب نیست. شما خدمتشان بگویید برای بازدید آن ها تشریف ببرند. اگر نمی خواهند خودشان تشریف ببرند، به شما بگویند که به جای امام بروید. ایشان گفتند: نه خیر؛ هر چه به ایشان گفتیم، فایده نداشت. شما خودت برو و به ایشان بگو. گفت: من رفتم خدمت آقا و به ایشان عرض کردم: آقا! این افرادی که می آیند، علما هستند و انتظار دارند. این کار خوب نیست، بد می شود اگر برای بازدید آن ها نروید! ایشان فرمودند: بد می شود یعنی چه؟! یعنی این ها وقتی به ایران برمی گردند، مردمی را که از من تقلید می کنند، از تقلید من برمی گردانند؟ بهتر! من نمی دانم همین مقداری را که الآن گرفتار شدم، می توانم روز قیامت جواب بدهم یا نه؟ مسئولیت کمتری برای من دارد.

در وجود ایشان، این توجه به خدا و قهراً بی اعتنایی به دنیا و مظاهر مادی آن، بود، کما این که بعد از فوت مرحوم آیة الله  بروجردی رحمه الله ما این طور شنیدیم که آقایان علما و مراجع در منزل مرحوم آقای بروجردی یا منزل مرحوم آیة الله  گلپایگانی؛ اجتماع کردند که برای وضعیت حوزه و شهریه ای که آقای بروجردی می دادند، فکری بکنند. حضرت امام هم آن جا دعوت شده بود. البته باید این مطلب را عرض کنم که در زمان مرحوم آقای بروجردی، پرجمعیت ترین درس قم، درس ایشان بود و بعد از آن درس حضرت امام پر جمعیت ترین درس بود که در مسجد سلماسی بر پا می شد، حتی یک روز صبح سر درس، دو یا سه بار طلبه ها را بلند کردند که جا برای بقیه باز شود. خصوصیت درس حضرت امام هم این بود که طلبه هایی که علاقمند به تحصیل و درس خوان بودند، در درس ایشان شرکت می کردند. بالاخره، بعد از فوت آقای بروجردی جمع شدند و گفتند: خوب، شهریه را چه کسی می دهد؟! که آقای گلپایگانی یک مقداری از شهریه را قبول کردند و آقای شریعتمداری هم مقدار دیگری را قبول کردند و به حاج آقا روح الله  ـ در آن زمان از حضرت امام با تعبیر حاج آقا روح الله  یاد می کردند ـ گفتند شما؟! ایشان گفتند: نه؛ من نیستم. من همان خادم طلبه ها که بودم، هستم. واقعاً هم همین طور بودند و اصلاً به فکر این مسائل نبودند و از این مسائل به راحتی و سادگی می گذشتند. رحمة الله  تعالی علیه.

بعد از فوت مرحوم آقای حکیم که حضرت امام در آن زمان در نجف بسر می بردند، آقایان بزرگان و علمای قم، یک نامه ای را منتشر کردند که در این نامه، آن طور که در ذهن من هست، گواهی سیزده نفر از مدرسین معروف قم بود؛ گواهی به این که می توان از حضرت امام تقلید کرد. این سیزده نفر در آن نامه شهادت داده بودند. حالا با الفاظ گوناگون که بعضی تقلید را در ایشان منحصر کرده بودند و بعضی اصل تقلید از ایشان را جایز شمرده بودند. در همان ایّام، بنده توفیق پیدا کردم و رفتم عراق که شاید سفر آخر من هم بود. در نجف خدمت امام رسیدم. مرحوم حاج آقا مصطفی هم نبود و بنا بر گفتۀ بعضی، ایشان به لبنان رفته بودند. من خدمت امام در اندرونی منزل ایشان رسیدم و گواهی سیزده نفر را که در قم منتشر شده بود، به طور کامل برای ایشان عرض کردم. ایشان از هویت آن ها سؤال فرمودند. من هم که خوب یادم بود، برای ایشان توضیح دادم و افرادی را که آن نامه را امضا کرده بودند، نام بردم. ایشان با اعتراض فرمودند: چرا این ها این کار را کردند؟! من به ایشان عرض کردم: آقا! این ها دیدند که این نظام طاغوتی و شاه در مقابل اسلام ایستاده و نیاز است به این که یک عالمی که از کسی واهمه ای نداشته باشد و به وظیفه عمل کند در مقابل شاه بایستد و در بین علما کسی را بهتر از شما نیافتند. پس وظیفه خودشان دانستند که این نامه را بنویسند. وقتی این مطلب را عرض کردم، ایشان دیگر چیزی نگفت.

این گفت و گوها باعث می شود مطالب جدیدی را به خاطر بیاورم. بعد از فوت آیة الله  بروجردی  (رضوان الله  تعالی علیه) یکی از رفقای ما که هم مباحثه بودیم و با هم در درس حضرت امام شرکت می کردیم، از طرف مرحوم آیة الله  گلپایگانی به یکی از روستاهای اطراف قم جهت تبلیغ اعزام شده بود. به من گفت که یک آقایی ـ فکر می کنم، حاج اکبر نامی بود ـ مقلد حاج آقا روح الله  است و گفته است من حاضرم برای ساخت مسجد پنج هزار تومان بدهم. پنج هزار تومان در آن زمان خیلی زیاد بود. شهریۀ یک طلبۀ خارج  خوان، بالاتر از صد تومان نبود. به هر حال، ایشان گفته بود من حاضرم برای ساختن مسجد پنج هزار تومان بدهم، البته به این شرط که حاج آقا روح الله  کلنگ ساخت مسجد را بزند.

ایشان گفت: آمدم قم و رفتم خدمت داماد حضرت امام، حاج آقا شهاب اشراقی و قضیه را برای ایشان تعریف کردم و گفتم شما خدمت امام عرض کنید، شاید تشریف بیاورند. گفت: من حریف امام نمی شوم. ایشان اصلاً برای این حرف ها حساب باز نمی کند، مگر این که طوری خدمتشان عرض شود که احساس مسئولیت و ادای وظیفه کنند و تشریف بیاورند. گفتم: اتفاقاً همین طور هم هست، آن جا مردم مسجدی ندارند و آن منطقه به یک مسجد نیاز دارد و کمک این آقا هم متوقف بر این است که خود امام بیایند و کلنگ مسجد را بزنند. گفت: پس خودت برو و به امام بگو! این دوست ما نزد حضرت امام رحمه اللهرفت و به ایشان عرض کرد و امام نیز قبول فرمودند.

آدمی که اصلاً برای هیچ چیزی حساب باز نمی کند، گفت: می آیم.

به من هم گفت: بیا! گفتم: باشد، من هم می آیم. دو تا ماشین که ظاهراً جیپ بود، آماده شد و همراه حضرت امام رفتیم آن جا. عصر بود. اول رفتیم منزل آقای ارباب و از ما پذیرایی کردند. حضرت امام وضو گرفتند و راه افتادیم به طرف آن محلی که مسجد بود. بین خانۀ ارباب و آن محل فاصله داشت، مثل این که دو محل بود. بالاخره رفتیم آن جا. مسجد کوچکی داشتند، در مسجد نشستیم. خدا رحمت کند حاج آقا سعید اشراقی را، شاید حاج آقا شهاب هم بود، الآن یادم نیست. بعضی افرادی که الآن در ذهنم هست؛ حاج آقای حسینی بودند، حاج آقا سعید بود، آقای حجت که در دفتر امام بودند، تشریف داشتند و چند نفر دیگر هم بودند. آن جا، حاج آقا سعید منبر رفتند و بنا شد بعد از این که منبر تمام شد، امام بروند و کلنگ ساختمان مسجد را بزنند. امام بالای مسجد بودند و من کنار درب مسجد بودم و پسر ارباب هم کنار من یا نزدیک من نشسته بود. منبر که تمام شد، امام وقتی به ما رسید، راهش را کج کرد و چیزی به پسر ارباب گفت. بعد هم رفتند و کلنگ ساختمان مسجد را زدند. نماز مغرب را آمدیم منزل ارباب خواندیم. در منزل به آن پسر گفتم: آقا به تو چه گفت؟ گفت: آقا به من فرمود اگر این انگشتر شما طلا است، آن را از دستت بیرون بیاور. امام این طور آدمی بود.

با این حال، در ایام مبارزات، وظیفه خودش را تشخیص داد. شاید در بعضی از صحبت هایشان بود که می فرمودند اگر ما هزاران کشته بدهیم، ارزش آن را دارد که این نظام طاغوتی چند روزی آن اهداف شومش را تأخیر بیاندازد، پس به میدان آمد و ایستاد. خداوند هم ایشان را کمک فرمود و انقلاب پیروز شد. بعد از انقلاب هم آن مدتی که بنده از نزدیک خدمت ایشان می رسیدم و عرض ادب می کردم و اگر سؤالی داشتیم، از ایشان می پرسیدم، همان جنبه های معنوی و الهی امام را که قبلاً به آن ها متصف بودند، در ایشان مشاهده می کردم.

یک قضیه ای یادم آمد که برای شما تعریف می کنم. یکی از خان های چهل، پنجاه سال پیش را در یکی از شهرستان ها به اعدام و مصادرۀ اموال محکوم کرده بودند. این اتفاق در زمانی افتاد که دادگاه عالی انقلاب در قم تشکیل شده بود. دادگاه عالی انقلاب دو شعبه داشت، مسئول یک شعبه مرحوم آیة الله  ربانی املشی بود و مسئول شعبۀ دیگر من بودم. پرونده های مصادرۀ اموال و اعدام می آمد و ما بررسی می کردیم. این پرونده، پروندۀ بزرگی بود، شاید بیش تر از هزار صفحه داشت. آن را مطالعه کردیم و با هم بحث کردیم و به این نتیجه رسیدیم که نه حکم اعدام درست است و نه حکم مصادرۀ اموال. بنابراین، آن را ردّ کردیم و برگرداندیم. وقتی پرونده برگشت، عده ای از مردم که به هر دلیلی با این فرد میانۀ خوبی نداشتند، امام جمعۀ آن منطقه را ـ آن طوری که ما شنیدیم ـ راه انداختند و ایشان هم آمدند قم، خدمت حضرت آیة الله  منتظری و از قم هم به تهران رفتند و خدمت حضرت امام رحمه الله رسیدند و اعتراض کردند که فلانی فئودال است، شاه دوست، شاه پرست و... است. این ها هم حکم اعدامش را و هم حکم مصادرۀ اموالش را بر گرداندند و این کار درست نیست.

به دنبال این قضیه، برای ما نقل کردند که امام فرموده اند: دیگر نمی خواهیم این آقایان به این پرونده ها رسیدگی کنند. بنابراین، ما هم دست از کار کشیدیم. مرحوم آقای ربانی گفت: ما که از روی هوس کار نمی کنیم، ما به عنوان وظیفۀ شرعی این کار را انجام می دهیم، وقتی خود آقا می فرمایند نمی خواهیم، ما هم انجام نمی دهیم. مرحوم آقای قدوسی به ما گفت: این طور که نمی شود. برویم تهران خدمت امام برسیم و با ایشان صحبت کنیم. یک روز رفتیم آن جا، شاید روز سیزدهم رجب بود که خیلی شلوغ بود و ما نتوانستیم خدمت امام برسیم. بنا شد تا فردا بمانیم. آقای قدوسی روز اول بودند، ولی آن طوری که در ذهنم هست روز دوم نیامدند. روز دوم من و آقای ربانی رفتیم خدمت امام و به ایشان عرض کردیم: آقا! این طور به ما گفتند که پرونده این جور شد و... ـ البته شک دارم که خصوصیات موضوع را گفتیم یا خیر ـ و جناب عالی فرمودید: نه، لزومی ندارد این ها رسیدگی کنند. ایشان فرمودند: نه، من این حرف را نگفتم. من شما را تعیین کردم برای این که به شما اطمینان دارم که در پرونده ها دقت می کنید و آنچه که حکم شرع است اجرا می کنید. شما حتماً به کار خودتان ادامه دهید. ما هم با خیال راحت آمدیم و به کارمان ادامه دادیم. امام رحمه الله این گونه بودند. در بسیاری از قوانینی که در دادگاه ها و دادگستری به آن ها عمل می شد، مخصوصاً قوانینی که از زمان شاه و از زمان طاغوت باقی مانده بود، الآن هم زیاد است؛ خلاف شرع بود. من یادم هست که یک دفعه رفتم خدمت امام رحمه الله و به ایشان عرض کردم آقا! در این قوانین، خلاف شرع زیاد است، شما بفرمایید که فکری برای آن ها بشود. ایشان رفتند و خیلی قاطع صحبت کردند مبنی بر این که هر قانونی که خلاف شرع باشد و از زمان شاه باقی مانده باشد، عمل کردن به آن جایز نیست و هر کس به آن عمل بکند باید مؤاخذه شود. امام این بود و آنچه که باعث شد امامی که برای چیزی از مظاهر دنیا حساب باز نمی کرد، مردانه به میدان بیاید و در مقابل طاغوت بایستد و بعد از پیروزی انقلاب هم، در آن ده یازده سالی که زنده بودند، انقلاب را رهبری کنند، همین مسأله اعتقادات و عرفانی است که ایشان نسبت به خدا داشت.

یک زمانی ایشان ـ خدا رحمتشان کند ـ مسأله غیبت را بحث می کردند. در یک جایی از بحث، می خواستند که غیبت را توسعه بدهند تا از آنچه که آقایان غیبت را معنا کرده اند، مصادیق بیش تری را شامل بشود که آقای سبحانی گفتند: آقا شما خودتان از نظر اخلاقی به این جنبه های اخلاقی و احتیاطی مقیّد هستید و می خواهید دیگران هم در همان مسیر حرکت کنند.

ایشان فرمودند: این چه حرفی است که می زنید؟! اگر من چیزی را از ادله استفاده نکنم و آن را بگویم، خلاف شرع و خلاف اخلاق اسلامی است.

خدا رحمتشان کند. حضرت امام واقعاً انسان شایسته ای بود. رضوان الله  تعالی علیه.

 در این جا، این نکته به ذهن می رسد که بعضی در عالم سیاست به دنبال دستیابی به مقاصد سیاسی خود هستند، طبعاً قصد دارند اندیشه و فکر و باور خودشان را حاکم کنند و آن را به اقتدار برسانند. بالطبع حضرت امام هم باید این مسیر را طی کرده باشند و در واقع، به دنبال این باشند که افکار خودشان را بر مسند حاکمیت بنشانند و آن را حاکم کنند. در این مسیر هم، از یک طرف یافته های خودشان را دارند و از طرف دیگر، فعالیت برای اقتدار بخشیدن به آن یافته ها که لازمۀ آن حاکم شدن شخص است و به حسب ظاهر یک نوع قدرت طلبی می نماید، در ضمن، ایشان عباراتی نیز در رابطه با ولایت فقیه و شئونات وی و لزوم پشتیبانی از ولایت فقیه، دارند. حال، این مسائل را چگونه می توان در مورد ایشان جمع و تحلیل کرد؟ چگونه فردی به دنبال حاکم کردن اندیشه ها و باورهای خودش باشد ـ که در واقع یک جنبۀ دنیایی دارد ـ و از آن طرف هم یک سری مفاهیم اخلاقی و اسلامی را در نظر می گیرد؛ که به جنبه های الهی منتهی می شود؟ این روحیه ها چگونه در زندگی حضرت امام تبلور پیدا می کند؟

 اگر ما حکومت اسلامی و حاکم اسلامی را طبق آنچه که خدا خواسته تصور کنیم، این شبهه پیش نمی آید. ببینید! حضرت امیر علیه السلام هم آن زمانی که ولایت امر را خارجاً عهده دار شدند؛ شاید همان اوایل بود. به نظرم بعد از جنگ جمل حضرت نشسته بودند و کفش خود را وصله می کردند، ابن عباس از آن جا ردّ می شد که حضرت به ایشان فرمودند: این کفش پیش تو چقدر قیمت دارد؟ ابن عباس گفت: این کفش که ارزشی ندارد ـ لابد کفشی بوده که وصله های زیادی داشته که اشخاص عادی هم حاضر نمی شدند آن را بپوشند؛ چون قیمتی نداشته است ـ حضرت فرمود: «والله ! لَهِیَ أحبّ إلیَّ من إمرتکم إلاّ أن اُقیم حقّاً أو اُطفأ باطلاً»؛ به خدا قسم! این کفش پیش من ارزشش بیش تر از آن است که بر شما فرمانروایی کنم، مگر آن که حقی را زنده کنم و باطلی را بمیرانم. یعنی امارت و حکومت به خودی خود ارزشی ندارد و آن چیزی که به آن ارزش می دهد، این است که به واسطۀ آن حقی زنده شود و یا باطلی خاموش گردد.

اگر مسأله حکومت اسلامی و ولی امر اسلامی با همان صفاتی که خداوند تعیین فرموده و آن ها را لازم دانسته است، باشد، مسأله اش همین طور است.

ولی امر اندیشه شخصی ندارد. حضرت امام رحمه الله و هر کس دیگری که ولی امر مسلمین باشد، اگر شرایط ولایت امر را داشته باشد، وظیفه ای بر دوش او آمده که وظیفۀ بسیار سنگینی است؛ چون ولی امر که سرپرست امور جامعۀ مسلمین است، باید نسبت به افرادی که تحت پوشش ولایتش هستند مراقب باشد تا به هر چه که به مصلحت آن ها است، عمل کند. اگر در این راه کوتاهی کند، مرتکب گناه شده است. یعنی ولی امر صاحب اختیار است، اما صرف اختیار و تعریف و تعارف نیست، بلکه به دنبال آن مسئولیت می آید و باید آنچه را که مصلحت مسلمین در آن است، بیابد وقتی آن را یافت، بدون کوچک ترین کوتاهی، آن را اجرا کند. قهراً ولی امر مسلمین که به دنبال اجرای فرمان های خدا است اگر چیزی را تشخیص داد باید بر اجرای آن پافشاری کند و اگر اندکی از انجام آن کوتاهی کند، مرتکب گناه شده است. بنابراین، باید آن را پی گیری نماید. پس اگر ولی امر پی گیر مسأله ای شده است، بدان معنا نیست که این مسأله، جنبۀ مادی و دنیایی دارد تا شما بفرمایید چگونه این جنبۀ مادی با آن جنبۀ اخلاقی، عرفانی و الهی قابل جمع است. خیر؛ چون ولی امر مسأله ای را به نفع جامعۀ اسلامی تشخیص داده، انجام آن را لازم می داند. پس پی گیری عملی توسط ولی امر، لازمۀ رعایت جنبه های اخلاقی و تسلیم بودن در مقابل اوامر خداوند تعالی است، نه این که منافات داشته باشد و با جهات اخلاقی و توحیدی سازگار نباشد.

 شما در باب اخلاقیات حضرت امام، نکته ای فرمودید، مخصوصاً دربارۀ کسانی که در درس ایشان سؤالی و احیاناً نقدی بر مطالب ایشان داشتند. شاید در این حد، مصداق های بارزی داشته باشد، حتی نسبت به مخالفین امام، هم قبل از دورۀ زمامداری این مسأله بوده است که ایشان عنایت می کردند و رعایت بعضی از مسائل را مدّ نظر داشتند، اما مسأله دیگر این است ـ شاید از این جهت با این بحث مرتبط باشد ـ که در عرصۀ حکومت، بعضاً با تحلیل های مختلفی رو به رو می شویم، از جمله همین فرمایش شما که می فرمایید بر ولی امر واجب است که هر چه را به مصلحت جامعۀ مسلمین تشخیص داد، پی گیری کند تا آنچه تشخیص داده به عرصۀ عمل برسد. خوب، برخی افراد آنچه را که مهم تر احساس می کنند، بر انجامش پافشاری می کنند ولو این که به تحقیر مخالفین بیانجامد اگر چه افراد محترمی باشند، یا گاهی وقت ها افرادی را که در مسیر مصلحت جامعه اسلامی تشخیص داده می شوند اگر چه شئوناتی هم ندارد بیش تر از افرادی که دارای شئونات علمی و... باشند، تجلیل می کنند و... .

شاید در اخلاق حضرت امام در حوزۀ اجتماع و حکومت در این گونه موارد شاخصه های خوبی را بتوان با تجزیه و تحلیل به دست آورد که آیا واقعاً حضرت امام در دوران رهبری شان همان نکاتی را که در مورد منتقدین خود در درس رعایت می کردند، نسبت به منتقدین خود در حکومت نیز مراعات می فرمودند یا نه؟ برای مثال، فرض می کنیم یک طرف حفظ مصلحت اسلام است و طرف دیگر هم حفظ واقعیت هایی که مخالفین بیان می کنند. حال، یک زمامداری که جامعه را با اخلاق اداره می کند و در ادارۀ جامعه اخلاق الهی را پیاده می کند، در این عرصه چگونه عمل می کند؟ و همچنین حضرت امام در این عرصه وسیع اجتماع که موافقان و مخالفان زیادی داشتند، چگونه عمل می کردند؟ آیا حقوق مخالفان و شئونات آنان، در عین مخالفت با حاکم، محفوظ مانده یا خیر؟

 بله؛ ببینید! کلی قضیه این است که در مواردی نظیر این مسائل، این طور نیست که اسلام ساکت باشد و تکلیف را مشخص نکرده باشد؛ یعنی اگر انسان بخواهد کاری را که وظیفه است انجام بدهد و سوء نیتی هم ندارد، همان طور که فرمودید حاکمی بر اساس تشخیص خود و لزوم عمل به آن، قصد ممانعت و برخورد با مخالفین آن را دارد و شخص محترمی هم جزء مخالفین او است. خوب، این جا بحث تزاحم پیش می آید. از یک طرف انسان بر اساس لزوم عمل به وظیفه، قصد انجام وظیفۀ خود را دارد و از طرف دیگر، اگر فردی مانع این عمل است و ما بخواهیم مانعیت او را برطرف کنیم، آبروی او از بین می رود و این، تزاحم است. خوب، در این موارد قاعده این است شخصی که می خواهد بر اساس معیارهای اسلامی کار کند، باید دقیقاً بررسی کند که آیا انجام وظیفه، ارزش ریختن آبروی شخص مؤمنی را دارد؟! اگر ارزش آن را داشت، خوب، طبعاً انجام وظیفه مقدم است. البته بیان این نکته لازم است که تا حد ممکن باید بین هر دو کار جمع کرد؛ یعنی هم وظیفه را انجام داد و هم در اقناع کردن مخالفین و رفع کردن موانع کوشید والاّ اگر امر دائر شد بین وجود یکی و عدم دیگری و به هیچ وجه، امکان جمع بین دو طرف نبود، باید آنچه را که مصلحت بیش تری دارد، بر دیگری مقدم کرد.

اگر برگردیم به زمان حضرت امیر علیه السلام در آن زمان هم، این مسائل مطرح بوده است. در روایتی آمده که وقتی حضرت با عده ای از شیعیان و یاران مورد اعتمادشان تنها شدند ـ ظاهراً این عبارات در مسجد کوفه بیان شده است ـ و موقعیت را برای بیان مطالب خصوصی مناسب دیدند، به آن ها فرمودند: اگر دست من باز بود، همۀ اعمال خلاف شرعی را که در زمان خلفای سه گانه انجام شده بود، به مسیر اصلی خودش بر می گرداندم. این روایت صحیحه است و ظاهراً از سُلیم یا سَلیم بن قیس هلالی نقل شده و سندش نیز معتبر است و در جلد هشت یا هفت روضۀ کافی ذکر شده است. در این روایت بیش از سی مورد ذکر شده که حضرت ضمن بیان موارد خلاف، می فرمایند من نمی توانم این ها را برگردانم و بعد ذکر می کنند که در یک مورد اقدام کردم و آن صلاة تراویح بود که آن را جماعت می خواندند و من به ایشان گفتم: نماز مستحبی را نباید با جماعت خواند. آن ها فریاد بر آوردند: وا عمرا! حتی افرادی که جزء لشکریان من بودند و من به واسطۀ آنان، جنگ ها را پیش می بردم، در میان اعتراض کننده ها بودند و من خوف آن را پیدا کردم که آنان دست به شورش بزنند و ارتش من از هم بپاشد.

حضرت در این روایت سی و پنج مورد را ذکر می کنند که در یکی از موارد که اقدام کردم، با من این گونه برخورد کردند و به این محذور برخوردم و دست از اصلاح آن کشیدم. شما می بینید که وقتی حضرت قصد اجرای وظیفۀ الهی خویش را دارد و اجرای آن، موجب محذور بالاتری می شود، از اقدام کردن در جهت اجرای وظیفۀ الهی خویش دست می کشند. پس به طریق اولی، هر حاکم اسلامی ـ به معنای ولی امر ـ نیز باید چنین باشد. حضرت امام نیز از این قاعده مستثنا نبودند. من نمی خواهم در این جا از کسی نام ببرم، ولی شاید ایشان مجبور بودند که با بعضی از افراد به گونه ای برخورد کنند که آنان از اعتبار عرفی خود بیافتند و مثلاً مجبور باشند در منزلشان سکونت کنند و از رفت و آمدهای اجتماعی آنان جلوگیری شود. این کارها بر اساس تشخیص و عمل به وظیفه است و اشکالی ندارد؛ چون اگر دست او باز گذاشته می شد، زحمت زیادی را نه به شخص امام؛ بلکه برای حکومت اسلامی و جامعۀ اسلامی به وجود می آورد چون این جا شخص مطرح نیست. این مطالبی را که می گویم تعارف نیست! واقعیت این است که بحث اسلام است. آن شخص، بسیار بزرگوار است؛ پشت سر او نیز می توان نماز خواند و چه بسا، اگر خود امام رحمه الله بودند، پشت سر ایشان نماز می خواندند، اما بالاخره افکارش به گونه ای است که مزاحم پیشبرد اهداف اسلام است و چاره ای جز این نیست که در مقابل او ایستاد، ولی نباید به او توهین کرد. حضرت امام رحمه الله اهل توهین کردن به افراد نبود. ممکن بود به طور کلی، مطالبی را بیان کنند، اما نسبت به اشخاص، تا جایی که من یادم هست، از طرف امام هیچ گونه بی حرمتی و توهینی نشد.

این جا، مسأله تشخیص وظیفۀ شرعی مطرح است و وجوب عمل به این وظیفه برای پیاده کردن احکام اسلام و پیشبرد اهدافی که برای جامعۀ اسلامی در نظر گرفته می شود. ولیّ امر موظف است که تمام سعی خود را در جهت انجام آن وظایف مبذول دارد و کشور را از سقوط نجات بدهد و مردم را به رفاه شرعی برساند. مردم نیز موظفند به وظیفۀ شرعی خود عمل نمایند و زمینه های لازم را برای ولیّ امر فراهم کنند.

در «اصول»، مسأله تزاحم مطرح است که وقتی دو مسأله با هم تزاحم پیدا کردند و هیچ راه جمعی بین آن دو نبود و ناگزیر از رفع یکی از دو مسأله بودیم، باید مسأله اهم را اخذ کنیم. در چنین صورتی اگر اهم را فدای امر مهم کنیم، مرتکب گناه شده ایم. به عبارت دیگر، اگر پیشبرد اهداف اسلام در مقابل خانه نشین کردن فرد مخالفی بود و هیچ ضرر خاصی بر آن مترتب نبود، حاکم اسلامی وظیفه دارد برای انجام وظیفه که همانا پیشبرد اهداف نظام اسلامی است، در مقابل او بایستد.

 در همین موردی که فرمودید، مثلاً اگر عکس فردی را که بیست و پنج سال قبل با خانمی گرفته است، منتشر کنیم یا کاری را که انجام نشده به فردی نسبت دهیم تا او را از برخی حقوق اجتماعی محروم کنیم چه وجهی دارد؟

 این مطلب با عکس ها فرق می کند. مثال اول، افشای گذشتۀ افراد است و مثال دوم، جعل و در واقع تهمت زدن به افراد است.

در یک مورد بود که فردی کاندیدا شده بود. فردی در همین مسجد آقای گلپایگانی به من مراجعه کرد و گفت که آن فرد از نظر اعتقادی، علی اللهی است و ... لطفاً شما یک کاری کنید! به او گفتم: خیال شما از این جهت راحت باشد، ما نسبت به این مسائل دلسوزتریم. بعد از انجام انتخابات، او رأی آورد. وقتی این طور شد، آن افرادی که با سابقه این شخص آشنا بودند، آمدند و مدارکی را به ما نشان دادند، از جمله عکس او را با یک زن عریان و سر برهنه که ظاهراً در مجلس شرب خمر بوده، به ما نشان دادند. ما بررسی بیش تری کردیم و او را خواستیم و از او سؤال کردیم. او گفت بله این عکس فلان زمان است. ما هم مسأله را علنی نکردیم و به او گفتیم با این اتفاق باید کنار بروی و انتخابات آن  منطقه را باطل کردیم. آن شخص هم پی گیر مسأله نشد؛ چون وضعیت بدتری پیش  می آمد.

ببینید! ما این مسائل را منتشر نمی کنیم؛ چون فکر می کنیم شاید الآن توبه کرده باشد، اما یک چنین آدمی با چنین سوابقی صلاحیت آن را ندارد که به مجلس راه پیدا کند.

حالا فرض می کنیم که من ولیّ امر شدم، با چنین آدمی که مزاحم مصالح جامعۀ مسلمین است برخورد کردیم. اصلاً به این جاها نمی رسانیم. اگر مانع بودن او رفع نشد، این عکس را به او نشان می دهیم. اگر باز هم فایده نداشت و چاره ای جز انتشار عکس نماند، عکس را منتشر می کنیم؛ چون باید حساب کنیم که حفظ آبروی یک فرد، از نظر شرع مهم تر و ارزشمندتر است یا حفظ مصالح جامعۀ مسلمین. قهراً این جا باید اهم و مهم را تشخیص بدهیم و اهم را بر مهم مقدم کنیم.

ببینید! حساب شرع و عقل در کار است. در مقام ولیّ امر بودن یا نبودن مطرح نیست. عقل و شرع حکم می کند که باید اهم و مهم مشخص شوند و باید اهم را بر مهم ترجیح داد و آن را رعایت کرد.

 در صورت تزاحم اهم و مهم باید چنین اقدامی کرد، اما اگر تزاحم صورت نگیرد چه وجهی برای آن متصوَر است؟ به عبارت دیگر ، اگر مخالف، قصد به هم ریختن جامعه و از کار انداختن حکومت را نداشته باشد و فقط تشخیص او خلاف نظر ولی فقیه است. به هر حال، شاید ولی فقیه یا هر کسی که حاکم جامعۀ اسلامی است، خوش نداشته باشد که در جامعه، مخالف نظر او هم، نظری باشد یا اصلاً دوست ندارد که مخالفین او در جامعه حضور داشته باشند و مخالفین او نیز قصد جلوگیری از اعمال نظرات شخص حاکم و ایجاد مانع بر سر پیشبرد اهداف مورد نظر حاکم را ندارند، اما با نظرات او مخالفند و اهداف و نظرات او را مورد نقد و انتقاد قرار می دهند و با این حال، قصد خروج از آن جامعه را ندارند و می خواهند در جامعۀ تحت حاکمیت آن حاکم، زندگی کنند. در واقع، در این مورد، تزاحم عرفی صورت گرفته است، نه تزاحم فقهی که منجر به لزوم تشخیص اهم و مهم گردد.

 اشکالی ندارد. ببینید! بالاخره در موارد مزاحمت باید به گونه ای مزاحمت را رفع کرد. آیا آزادی چنین فردی برای پیشبرد اهداف حکومت و لزوم اجرای آن ها، ایجاد مزاحمت می کند یا خیر؟

 ایجاد مزاحمت نمی کند.

 اگر این طور است، آزادش می گذارند.

 این ها قدرتی ندارند که لازم باشد جلوی آنان را بگیرند.

 نه؛ اجازه بدهید! آیا برای انجام وظایف و پیشبرد اهداف ولی فقیه مزاحمت ایجاد می کنند یا خیر؟

 از جهتی، اگر نبودند بهتر بود.

 بله؛ بهتر بود، اما به این معنا که مانعی به شمار نمی رفت؟

 حاکم یا ولی فقیه دوست دارد که تمام جمعیت آن جامعه، بلا استثنا طرفدار او باشند؛ زیرا قوی تر خواهد بود و بهتر تصمیم خواهد گرفت.

 «دوست دارد» را قبول ندارم. ببینید! نمی خواهیم لفاظی و بافندگی کنیم. یک وقت است که می گوید: «من دلم می خواهد...»...

 منظور این است که خواست خدا همین است.

 منظور من هم همین بود. من آدمی هستم که می خواهم خواسته ها و دستورات خدا در جامعه محقق شود، حتی به مستحبات الهی نیز عمل شود و این فرد، مزاحم اجرای عمل به مستحبات است و مزاحمت برای عمل به مستحبات، موجب ترک واجبات و جلوگیری از انجام واجبات نمی شود. پس در این صورت، باید او را آزاد گذاشت و نمی توان کار دیگری غیر از این کرد؛ چون عمل به مستحب توسط خدا واجب نشده است. اما ممکن است که مزاحمت آن فرد در حدّی باشد که بعضی از وظایف لازم و واجب حاکم معطّل بماند. در این صورت، با او مقابله می شود.

ببینید! این که یک فرد روزنامه راه بیاندازد و بخواهد افکاری را بسازد یا مرید داشته باشد و حرف بزند و مطالبی را در روزنامه اش مطرح کند که خلاف شرع است یا مانع تحقق وظیفه واجب ولی امر یا حاکم شود، مسلّماً باید جلوی او گرفته شود. طبق تشخیص شرعی ولی امر، این نوشته ها جزء کتب ضلال می شود و ولی امر بر اساس وظیفه ای که دارد باید جلوی انتشار آن ها را بگیرد. انتشار چنین نوشته هایی حرام است؛ چون به کشور لطمه می زند. پس جلوی انتشار چنین نوشته هایی باید گرفته شود و اگر در حد لطمه زدن به نظام و حکومت نیست، باید آزاد گذاشته شود.

 از شما بسیار متشکریم که در این مصاحبه شرکت فرمودید.

 

منبع: مجموعه آثار 13 ـ امام خمینی و اندیشه های اخلاقی ـ عرفانی (مصاحبه های علمی)، ص 435.

. انتهای پیام /*