‏پرتال امام خمینی(س): سر و صدایی از توی راهرو بلند شد و مسئول انجمن اسلامی همان طور که داشت با کسی صحبت می کرد در آستانه در ظاهر گردید. دفترچه ای توی دستش بود. می دانستم که دارد برای ملاقات با یکی از مسئولین، اسامی متقاضیان را می نویسد. سلام کرد و پرسید: شما می آیید؟‏

‏‎-‎ ‏کجا می روید؟‏

‏‎-‎ ‏قوه قضاییه. می رویم دیوانعالی کشور. با آیت الله بهشتی ملاقات داریم. ‏

‏‎-‎ ‏کار خوبی است. ان شاء الله موفق باشید. ولی کارها انباشته شده است. عده ای را هم که شما هرهفته با خود می برید. باور کنید آیت الله بهشتی یا هرکدام از مسئولینی که به ملاقات می روید دوست دارند ما کارمان را خوب انجام بدهیم. تازه نصف اینهایی که با شما می آیند وسط راه فلنگ را می بندند و می روند سراغ کار خودشان.‏

‏‏مسئول انجمن جلو آمد و بی تعارف روی صندلی کنار میز من نشست و با آرامش گفت: نمی گذاریم کسی کلک بزند. فقط ثبت نام کنندگان را می بریم و همانها را برمی گردانیم. این دفتر برای همین است. ولی همکار عزیز از این فرصتها همیشه پیش نمی آید. ما الان می توانیم عیب کارها را به مسئولان بگوییم. بلاخره ما هم آنجا فرصت صحبتی داریم. شما که خیلی پیشنهادات داشتید. آیت الله بهشتی دست راست امام است. قانون اساسی مدیون اوست. الان قانون کشور دست اوست. ما باید به سهم خودمان تلاش کنیم معایب کارها برطرف شود. مطمئناً سهولت کارها به نفع ارباب رجوع است. ‏

‏دوست عزیز! در یک جلسه ای که از بیست تا سازمان و اداره و انجمن و غیره صدها نفر حضور دارند چطور می شود مشکلی را با رئیس قوه قضائیه که خودش هزار جور گرفتاری دارد مطرح کرد؟ ما فقط می توانیم فرمایشات ایشان را گوش کنیم. آن را هم که رادیو پخش می کند. ‏

‏‎-‎ ‏رادیو همه چیز را پخش نمی کند. علاوه بر این ما می توانیم عریضه بدهیم. دفتر ایشان قبول می کند. ‏

‏‎-‎ ‏من خودم معایب قانونی کار خودمان را نوشته ام و به مجلس فرستاده ام. بیایید به جای ملاقات و به جای شلوغ کردن و آدم راه انداختن کارهای مردم را راه بیاندازیم!‏

‏‎-‎ ‏اگر همکار قدیمی ام نبودی یک چیزی بهت می گفتم. حالا ما شدیم شلوغ کن؟ آن وقت تو شدی مردمی؟ ‏

‏‎-‎ ‏بابا شوخی کردم. دلخور نشو. کارهایم انباشته شده. کل قسمت ما، پنج نفر نیرو بیشتر ندارد. سه تا از آنها با شما می آیند. یکیشان دارد بازنشسته می شود، چهارمی هم تازه کار است و اصلاً نمی داند چی به چی است. ‏

‏‎-‎ ‏می دانم. ولی تو سابقاً خیلی با انجمن همکاری داشتی. ما هم که همیشه از شما حمایت کرده ایم. وقتی آقای مهندس شما را برای ریاست اداری و مالی پیشنهاد کرد همه ما حمایت کردیم. حداقل من شما را از قدیم می شناسم. هنوز هم معتقدم از هر جهت تصدی این پست شایسته شماست. ولی چه کنیم. معاون وزیر تغییر کرد و یکی از بستگان خودش را گذاشت سرپرست. آقای مهندس هم ناراحت بود. ‏

‏‎-‎ ‏این آقا اصلاً نمی داند اداره را ما چکار می کند. این کارآموزی که ده روز است آمده قسمت ما اطلاعاتش بیشتر از اوست. ‏

‏‏این هم درست است. ولی تازه انقلاب پیروز شده. کشور درگیر توطئه های بیشمار است. ما همه باید صبر کنیم. فداکاری کنیم. مسئولین با کارها و با نیروها آشنایی ندارند. ان شاء الله بتدریج همه چیز درست خواهد شد. ‏

‏‎-‎ ‏نظام ما الان جمهوری اسلامی است. به خاطر خودم نمی گویم. من اصلاً شایستگی هیچ مقامی را ندارم. ولی کسی که می خواهد کار کند باید حداقلی از بررسی و شناخت را داشته باشد. الان توی همین اداره ما ـ خودت هم می شناسی ـ دست کم چهار پنج نفر هستند که از هر جهت بر این آقا برتری و شایستگی دارند، چه از لحاظ تجربه و سابقه، چه از لحاظ تعهد و انقلابی بودن و چه از هر نظر دیگر. آیا نمی شد مسئولین حداقل از شما بپرسند، یک کمی بررسی کنند و بعد حکم ریاست بزنند. آقای وزیر دوستش را می گذارد معاون، او هم فامیلش را می گذارد مدیر کل و همین طور تا آبدارچی رفیق و فک و فامیلند. مطمئن باش آقای مهندس را هم بزودی عوض می کنند. ‏

‏‎-‎ ‏درست است. حق با شماست. ولی مسئولین جز آشنایان خودشان کسی را نمی شناسند. تا به چم و کم کارها وارد شوند زمان می برد. تازه چه مانعی دارد؟ اگر همه با هم دوست و فامیل باشند شاید کارها بهتر پیش برود. بلاخره اینها هم کار یاد می گیرند. ما هم برای رضای خدا کمک می کنیم. ‏

‏‎-‎ ‏این جور نورچشمی های تازه به دوران رسیده و بی اطلاع و بی تجربه، خوراک منافقین و امثالهم هستند. ولی اگر کارها بر این اساس پیش برود و امثال تو هم تأیید کنید، مطمئن باش برای رضای خدا از آن نمد کلاهی هم به تو می رسد.‏

‏باشد، طعنه بزن! " وَیلٌ لِکُلِّ هُمَزَهٍ لُّمَزَه". اگر کس دیگری بود دیگر به رویش نگاه نمی کردم. ولی تو چرا؟ آیا کسی که دانش دارد، تجربه دارد، متعهد هم هست به صرف بستگی با یکی از مسئولان باید از خدمت به کشورش محروم شود؟ ‏

‏‎-‎ ‏چرا خودت را به آن راه می زنی. من که منظورم این نیست. ‏

‏‎-‎ ‏مگر خودت نبودی که می گفتی برای حفظ این نظام، برای حفظ خون شهدا، برای حفظ روحیه رزمندگان بایستی صبر داشت. یادت می آید که توی مسجد گفتی علی علیه السلام برای حفظ اسلام و صدمه ندیدن دین چقدر صبر کرد، در حالی که خار در چشم و تیغ در گلو داشت. ‏

‏‎-‎ ‏بله، ما باید صبر کنیم. ولی این روایات توجیه گر رفیق بازی و فامیل بازی و بی عدالتی نیست. ‏

‏‎-‎ ‏مسئول انجمن اسلامی از جا برخاست و گفت: به هر حال خودت می دانی. ما در هر حال مخلص شما هستیم.‏

‏‎-‎ ‏خدا شما را حفظ کند. از من دلخور نشو. حالم خوب نیست. فقط اگر باز هم پیش امام رفتید مرا هم ببرید.‏

‏‎-‎ ‏باشد. خدا حافظ.‏

‏‏و با سرعت از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست. ‏

‏‏بلند شدم در را باز کردم. ‏

‏‏بعضی از اعضای انجمن اسلامی دوستان قدیمی من بودند.گاهی در برنامه های آنها شرکت می کردم، مثلاً یک بار برای ملاقات با امام و یک بار برای ملاقات با تعدادی از مجروحان جنگ که در یکی از بیمارستانها بستری بودند. این دو ملاقات برایم جالب بود و واقعاً آموزنده. ولی بعدها از اینکه به ملاقاتهای دیگر نرفتم افسوس خوردم، بخصوص همین ملاقات با آیت الله ‏ ‏‏بهشتی. آخر خیلی ها از او بد می گفتند. بعضی از گروههای سیاسی او را آماج هر گونه تهمت و ناسزایی قرار می دادند و اذهان عمومی را نسبت به او تیره و بدبین ساخته بودند. به هر حال آن روز هم گذشت.‏

*‏‏**‏

‏‏چندی بعد ارباب رجوع معتبری به اداره ما مراجعه کرد که حتی مدیر عامل در برابرش بشدت احترام می کرد. ظاهراً او با مسئولان رده بالا از جمله آیت الله بهشتی، حشر و نشر داشت. ولی خواسته او خلاف قانون و ضوابط اداری بود. هم مدیر ما و هم ما می خواستیم یک جوری کار او را حل و فصل کنیم. مدیر اداره چند بار مرا احضار کرد و در باره کار او بحث کردیم ولی نمی شد کاری کرد. تأییدیه ای که او می خواست خلاف قانون بود. در صورت پذیرش درخواست او می بایست درخواست افراد متعددی را که به نحوی کارشان شبیه او بود بپذیریم که این مسئله همه ما را در مظان اتهام و خطر اخراج قرار می داد. اوضاع جوری بود که نمی شد به صورت محرمانه کار او را حل کرد. چیزی نبود که بشود پنهان کرد. ‏

چند بار با زبان احترام و ادب موضوع را با خود او در میان گذاشتیم ولی او عصبانی شد و ما را به ضدیت با انقلاب و دشمنی با انقلابیون و یاران امام متهم ساخت و دست آخر هم جلوی مدیر اداره همه ما را تهدید کرد که : شما نمی خواهید کار کنید. کار شما با کار ضد انقلاب چندان تفاوتی ندارد. من از شما به آیت الله بهشتی شکایت خواهم کرد و حق شما را کف دستتان خواهم گذاشت. ‏

‏‏راستش همه ما خصوصاً مدیر اداره جا خوردیم. ما همه ساکت بودیم و آقای مدیر با لبخندی ذلیلانه به او می نگریست و نمی دانست چه بگوید. وقتی او رفت مدیر ما که می توانم بگویم از مدیران آرمان گرای اوایل انقلاب بود فقط گفت: هرچه بگندد نمکش می زنند ـ وای به روزی که بگندد نمک. ‏

‏‏تا مدتی همه ما منتظر احضار از سوی قوه قضاییه یا بازخواست مسئولان رده بالا بودیم ولی نه تنها هیچ خبری نشد بلکه آن ارباب رجوع متکبر نیز دیگر مراجعه نکرد. ‏

‏‏بعد از یکی دو هفته نامه ای از سوی دفتر آیت الله بهشتی به اداره رسید که مدیر ما آنهایی را که درگیر کار بودند به اتاق خود فراخواند و دست خط زیبای آیت الله بهشتی را به ما نشان داد. آن مرد بزرگ در زیر شکوائیه تند ارباب رجوع ما نوشته بود: به کار ایشان رسیدگی کنید. اگر مطابق ضوابط قانونی بود طبق روال اداری اقدام شود والا به ایشان پاسخ منفی دهید.‏

‏‏همه ساکت بودیم. مدیر ما سربلند کرد و در حالی که انگشت سبابه دست راستش را بالا آورده بود گفت: به این می گویند مرد. دوستان خوشحال باشید که حالا ما یک عدالتخانه داریم. حالا ما واقعاً یک دادگستری داریم. ‏

‏‏مسئول انجمن اسلامی که در جلسه حضور داشت گفت: آقای مدیر من دقیقاً می دانم که بیش از دو هزار پرونده علیه منافقینی که به آیت الله بهشتی توهین کردند و ناسزا گفتند و به خانه ‏ ایشان سنگ زدند و نماز جماعت ایشان را بهم زدند و چه کارهای دیگر که نکردند تشکیل شده بود و بسیاری از آنها را هم گرفته بودند ولی آیت الله بهشتی دستور دادند همه آنها را آزاد کنند و همه پرونده ها را مختومه کنند. گفتند از هیچ کس شکایتی ندارند. گفته بودند اگر اینها به من و امثال من فحش ندهند به چه کسی فحش بدهند!‏

‏‏بعد از جلسه از مسئول انجمن اسلامی خواستم که یکبار دیگر جلسه ملاقاتی با رئیس قوه قضائیه بگذارد ولی او با لبخند تلخی گفت: خیلی طول می کشد. ملاقاتها زیاد است. اگر نوبت رسید حتماً. ‏

‏‏متأسفانه آن نوبت هرگز نرسید. ولی از آن پس به سخنان آیت الله بهشتی که از رادیو یا تلویزیون پخش می شد بیشتر گوش دادم و دفاع جانانه و سخنان زیبا و رسای او در دفاع از قانون و عدالت و محرومان جامعه بیشتر به دلم می نشست. ‏

‏‏من همیشه افسوس می خورم چرا آن روز نرفتم تا آن قامت استوار و آن سخنور بی نظیر را از نزدیک ببینم. در واقع قتل ناجوانمردانه او و یکی دو خوابی که بعد از آن دیدم این افسوس را چند برابر کرد. ‏

‏‏چند ماه بعد ملتی در عزای او به تلخی گریست. ‏‏‏ وقتی اندام غرقه به خون او و همراهانش را ـ که به هفتاد و دو تن معروف شدند ـ از زیر آوار سنگینی که بر اثر انفجاری تروریستی فروریخته بود بیرون می کشیدند و صفحه تلویزیون آن رنج نامه عظیم را نمایش می داد یاد دستخط زیبایش افتادم و بی اختیار گریستم.‏

‏‏در رثایش شعرا شعرها سرودند. سخنرانان در مدح و ثنایش گفتند. بهترین شعرها وگفته ها شهادت دادند که او مرد عدالت و قانون، شیفته خدمت به ملت و مدافع واقعی مظلومان و محرومان بود. خمینی کبیر او را یک ملت خواند برای ملت ایران. و او را مظلوم نامید. کس ‏دیگری را این گونه توصیف نکرد. زیرا بهشتی خود را نمی دید. در آینه قلبش سعادت ملتی که قرن ها در آرزوی قانون و عدالت بود او را به کار و تلاش فرا می خواند. و او رساترین لبیک ها را به ملت گفت.‏

*‏‏**‏

‏‏چندین ماه بعد، یک روز که برای چهلم یکی از بستگان به بهشت زهرا رفته بودم سری به محوطه شهدای هفتاد و دو تن زدم. مردم زیادی می آمدند و فاتحه می خواندند و می رفتند. جمعیت بر مزار شهدا موج می زد. من هم در گوشه ای نشستم و مشغول خواندن فاتحه شدم. ناگهان چشمم به پیر زنی با چادر و لباس مندرس افتاد که بقچه و عصایش را به گوشه ای نهاده ‏‏‏بود و بر سر خاک بهشتی زار زار می گریست. دستهایش را بالا می برد و پائین می آورد و سنگ مزار را لمس می کرد و می نالید و و جملاتی شعر گونه می گفت که برایم مفهوم نبود. در گوشه ای نشستم و به زاری طولانی او نگریستم. مردم با تعجب به او و حالت عجیبش می نگریستند. او چه نسبتی می توانست با بهشتی داشته باشد؟ ‏

برای مشاهده متن(نوشته ابوالفضل مروی) رجوع شود به حضور ۸۹؛ ص ۱۴۸ – ۱۶۲ 


. انتهای پیام /*