پرتال امام خمینی(س): یادداشت ۲۸۷/ محمد مهدی تندگویان:
از زمانی که موضوع شهادت پدر قطعی شده بود، یک روز آمدند و عکسهایی از پیکر شهید را به ما نشان دادند که در سلول بروی یک مقوایی خوابیده و به گونه ای عکس ها نشان می داد که یعنی همان لحظه شهادت اتفاق افتاد؛ زمانی که عکسها را نشان ما دادند خیلی تأکید کردند که این عکسها را به کسی ندهید تا اتفاقی نیفتد. حدود سال ۱۳۷۰ بود. وقتی پیکر شهید را آوردند و قطعی شد که ایشان شهید شده، پدربزرگم به همراه هیاتی به عراق رفتند تا شهید را تحویل بگیرند. از آن دوران یک فیلم خیلی زیبا داریم.
پس از تحویل پیکر شهید، پدربزرگم درخواست میکند که ما باید پیکر ایشان را در حرمها طواف بدهیم. آن زمان اصلا رابطهای نبود. کسی به عراق نمیرفت که زیارتی در کار باشد. اولین تیمی است که تقریبا بعد از جنگ به زیارت عتبات عالیات رفت همین تیم بود. ایشان را به کاظمین، نجف، کربلا برده و طواف دادند. این کار یک هفته در عراق طول کشید. بعد پیکر شهید به قصرشیرین میآورند. فیلمش موجود هست و اتفاقی که افتاد جالب است. تا قصرشیرین که میآیند تیم حفاظتی عراق از اطلاعات و ارتش عراق حضور داشتند. در مرز قصرشیرین پیکر را با آمبولانس تحویل دادند. هلال احمر جمهوری اسلامی ایران آن را تحویل می گیرد و از مرز رد میشوند.
یک خاطره خواندنی
پس از اینکه از مرز رد شدند و داخل خاک ایران شدند پدر بزرگم کمی جلوتر میآید، داخل مرز نگاهی میکند از کسانی که اطرافش هستند میپرسد عراقی نیست میگویند نه. میپرسد داخل خاک ایران هستیم؟ میگویند بله. میپرسد عراقیها ما را نمیبینند. میگویند خیر. ایشان به شدت گریه میکند. مثل کسی که واقعا همین الان بچهاش را از دست داده باشد؛ آقای ابوترابیان هم زمانی گریه میکند که مطمئن میشود هیچ عراقیای نیست که گریهاش را ببیند. با این اقتدار بچهاش را بعد از 11 سال تحویل گرفته و تا مرز میآورد و بعدا هم که برای ما تعریف میکرد میگفت من اصلا به خودم اجازه ندادم که پسرم که قهرمانانه ایستاد و 11 سال شکنجه شد، من در حضور اجنبی ها گریه کنم. من حتی در حرمها که همه گریه کرده و دعا میخواندند، گریه نمی کردم. من روزهای قبل به حرم رفته و گریه هایم را کرده بودم اما وقتی پیکرشهید را در حرم طواف می دادیم، میخندیدم و به همه میگفتم چیزی نشده خوشحال باشید. به من که گفتید عراقی نیست خیالم راحت شد تازه دلم باز شد برای بچهام گریه کردم. واقعا خاطرات قشنگی بود.
اولین ملاقات با امام
بخاطر دارم برای ملاقات اول حضرت امام به حسینیه جماران آمده بودم ولی محافظان مانع ورود من به حسینیه شدند. تا آن زمان حضرت امام را از نزدیک ندیده بودم. آن زمان آقای دکتر اکرمی وزیر آموزش و پرورش بود. ملاقات عمومی بود و معلمها به حسینیه جماران آمدند برای ملاقات با حضرت امام؛ آن زمان خواهر شهید تندگویان هم در آموزش و پرورش بود. من هم آن زمان دبیرستانی بودم. حسینیه ملاقات تمام شد و همه بیرون آمدند. دفعه اول بودم که در نوجوانی حسینیه جماران را دیده بودم. من که خانه و زندگی حضرت امام را نمیدانستم چطور است. از در حسینیه که بیرون آمدیم. در ابتدای نگهبانی افراد را تفتیش بدنی می کردند و برخی ها برای زیارت امام وارد می شدند. من دیدم آقای که آقای دکتر اکرمی و پسرش از آن گوشه آمدند و به پشت در رفتند تا حضرت امام را ببینند. من به کنار در آمدم و گفتم من هم میخواهم امام را ببینم. قبول نکردند. خیلی اصرار کردم ولی باز هم قبول نکردند. گفتم پس چرا آقای اکرمی رفت تا امام را ببیند؟! من هم بچه وزیرم. اینها به همدیگر نگاه کردند و تردید داشتند که راست می گویم! شخصی آنجا بود که تأیید کرد که من فرزند شهید هستم و محافظان کمی آرام شدند و حداقل کاری به من نداشتند! من هم گفتم تا اینجا آمدهام باید امام را ببینم. نمیدانم چه شد یکی از محافظان من را یواشکی به داخل فرستاد.
بخاطر دارم وقتی که از درب رد شدم؛ سکویی بود که رویش فرشی انداخته بودند، مرحوم حاج سید احمد آقا و آقای دکتر بروجردی داماد حضرت امام نشسته بودند و داشتند نان و پنیر میخوردند. شاید وقت صبحانه بود. من یکدفعه داخل رفتم و با حالتی خاص گفتم من میخواهم امام را ببینم. یادم است حاج سید احمد آقا شوخی ای با من کرد و گفت: خب پسر امام را دیدی دیگه! گفتم من آمدهام خودِ امام را ببینم. خدا رحمت کند آقای دکتر بروجردی را که گفت من میروم به امام بگویم شما همینجا بایستید.
تاکید امام به آقای دکتر بروجردی برای تسهیل دیدار خانواده شهید با امام
آقای دکتر بروجردی به آنجا رفتند و گفتند امام فرمودند بیاید. به حیاط پشتی رفتم، وارد اتاقی شدم سمت راست تختی بود، ایوان جلویم بود، یک چهارپایه کوچک زیر پای امام بود و ایشان رو به حیاط نشسته بود و یک شال دور گردنش بود. رو به حیاط نشسته و مطالعه میکردند. مدت زمان چانهزنیهای من که موفق شدم خدمت امام برسم حدود یک ساعت طول کشید. خاطرم هست که دقیقا همینطوری که امام روی صندلی نشسته بود، قبل از رفتن خدمت امام اشک می ریختم. چرا اینقدر تغییر روحی در من ایجاد شده بود را نمی دانم؛ بغل امام رفتم و مدام گریه میکردم. دیگر چیزی در خاطرم نیست. فقط می دانم که در بغل امام خیلی گریه کردم ایشان هم نوازش میکرد. بعد از اینکه گریه ام تمام شد به امام عرض کردم برای دیدن ایشان خیلی مشکل پیدا کردم امام که در جریان اتفاقات نبود و خیلی ناراحت شد. به آقای بروجردی فرمودند ترتیبی اتخاذ کنند که خانواده شهید تندگویان به ملاقات بیایند.
آن زمان کارتهای قرمزی برای ملاقات بود که رویش مهر روحالله میزدند. آقای دکتر بروجردی شش کارت آورد و حضرت امام خودشان آنها را امضا کرد و فرمود این کارتها دست شما باشد و به خواهر شهید هم بدهید. این کارتها مال خانواده تندگویان است و در هر زمانی با این کارتها مجاز هستید به ملاقات بیایید. این کارتها تا زمان قبل از ارتحال حضرت امام امتیاز خانواده ما محسوب می شد و تا آخر هم این کارتها دست به دست میچرخید.
تفقد حضرت امام و احساسی که تا همیشه با من ماند
حضرت امام در این دیدار حال تکتک بچههای شهید را پرسید، خواهرت چه میکند؟ احوالپرسی خوب و صمیمی کرد و بعد هم ملاقات تمام شد و من خارج شدم. بعد از آن چند باری به ملاقات امام رفتم. حداقل دو سه ماه یکبار به دیدن امام میرفتم ولی هیچوقت مثل آن روز خصوصی ایشان را ندیدم. آن روز خاطره فوقالعاده لذتبخشی برای من بود. در آن دیدار آنچه برای من جالب بود، این بود که آن جاذبه و روحانیت امام را در شخصیت دیگری حتی در پاپ هم ندیده بودم. امام دایره روحانیاش چیز دیگری بود. یعنی اگر شما دچار وجد میشدید یا اشک میریختید با جایی از وجود من پیوند میخورد که نمیدانم چگونه بود. اصلا ارادی نبود. یعنی من ناخودآگاه در دایرهای قرار گرفتهام که آن دایره در من تحول ایجاد کرد. برای خیلی از جوان ها ممکن است سؤال باشد که یعنی چه؟ مگر میشود؟ من میگویم اصلا دست خودِ آدم نیست. این تفقد حضرت امام موجب دلگرمی من و خانواده شده و برای همیشه با من همراه است.
واقعا نمیخواهم تعریف بیخودی بکنم. کسی دیگر را ندیدم که اینطور باشد. البته آقای ابوترابی آزاده را هم هینطور دوست داشتم. ایشان را بعد از قضایای شهید تندگویان و اتفاقاتی که افتاد، جزو معدود آدمهایی بود که به من آرامش میداد. خیلیها می گفتند که ما کنار پدرت بودیم، ما خودمان رزمنده بودیم...
این حس در باره شخصیتی مانند شهید حاج قاسم سلیمانی هم داشتم. حاج قاسم پدر ما بچه شهیدها بود، عموی ما بود. بعد از اینکه به من انگ فتنهگر زدند و من شورای شهر ثبتنام کردم و ردصلاحیت شدم، حاج قاسم بود که ماها و بچه های همت و باکری را جمع کرد. زنگ میزد میگفت مهدی حالت چطوره؟ زمانی که هیچکس نمیدانست حاج قاسم کیست ایشان دعوت میکرد با هم صحبت میکردیم. به هر حال در زندگی من یکی دو نفر اینطوری بودند اما امام را نمیتوانم با هیچ فرد دیگری مقایسه کنم. این یک اتفاق عجیب بود، اینکه ما میگوییم ایشان شخصیتی ماورایی بود، سیاستگذاری های درست انجام می داد برای من کاملا قابل لمس و درک است. در زمان ارتجال امام روزهای سختی را پشت سر گذاشتم؛ مادرم مستاصل شده بود که چرا خودت را به در و دیوار میزنی؟! یک هفته به خانه نرفتم. در آن زمان هفده ساله بودم، سرگشته بودم.
کابینه شهید رجایی بدون شهید تندگویان به ملاقات امام رفت
وقتی کابینه شهید رجایی کامل شد و به حضور حضرت امام رفتند شهید تندگویان اسیر بود. چون زمان تکمیل کابینه طولانی شد شهید تندگویان نتوانست خدمت حضرت امام برسد. شهید رجایی هم با بنی صدر قصههای خودش را داشت. روزی که شهید رجایی پدر من را به همراه آقای موسی خیر به مجلس برد، موسی خیر رئیس برنامه بودجه و پدرم هم وزیر نفت شد و وزیر بعدی شاید هفته بعد به همراه آقا رفت. آن زمان هم اینگونه نبود که نمایندهها و وزیر در صحن مجلس صحبت کنند. آقای نخستوزیر پشت تریبون میآمد، فیلمش موجود هست، بیوگرافی وزیرش را میخواند و معرفی میکرد و دلایل انتخاب را برای نمایندهها توضیح میداد و به وزیر میگفت کنارم بایستید؛ در همین حد. حتی شهید تندگویان آن زمان کت و شلوار هم تنش نبود، یک جوان 29ساله با یک پیراهن به قول خودمان چهارخانه و اسپرت، کنار شهید رجایی ایستاده، ایشان معرفی کرده و آن زمان آقای آقامحمدی مخالفت کرد و مخالفتش نیز ثبت شد. ایشان به شهید رجایی میگوید کابینه تو انقلابی نیست. و اینهایی که انتخاب میکنی اصلا انقلابی نیستند.
تندگویان را کسی نمیشناخت. مدل انتخاب شهید تندگویان را هم مقام معظم رهبری در سخنانش نقل کرد. شهید رجایی پدرم را به شورای انقلاب معرفی کرد. ایشان تنها صنعت نفتی بوده که زندان شاه و فعالیتها مبارزاتی در سابقهاش بوده و از میان سه گزینه ای که شهید رجایی به شورای انقلاب معرفی می کند شورا شهید تندگویان را گزینه مناسب تشخیص می دهد.
وقتی که در مجلس با وزارت شهید تندگویان مخالفت شد شهید رجایی پاسخها میدهد و میگوید کسی که زندان رفته و مدرسه جعفری اسلامی درس خوانده، نمادی که شما میگویید انقلابی به حساب نمیآید چیست؟ که اینطور برخورد میکنید! البته پدرم در حد هفت- هشت نفر رای مخالف داشت و سرانجام رای اکثریت را کسب کرد. اما به هر حال همراه هیئت دولت خدمت حضرت امام نرسید.
دستور حضرت امام در پیگیری وضعیت شهید تندگویان در زمان اسارت
بعدها در باره وضعیت اسارت شهید تندگویان به حضرت امام گزارش هایی داده بودند که حضرت امام در سال ۱۳۶۳ سخنرانی در این باره انجام داده اند که در صحیفه امام هم آمده است. ایشان در سخنرانیاش فرمودند که مطلع شدم حال وزیر نفتمان خوب نیست، و زیر شکنجه به بیمارستان رفته است. به مسئولان وقت دستور دادند که باید پیگیر باشید. و بعد از آن هم ایشان به دولت دستور دادند و صراحتا فرمودند که تکلیف شهید تندگویان را روشن کنید اما متاسفانه هیچ اقدامی صورت نگرفت به جز فعالیتهایی که خودمان انجام دادیم.
پدر در بدترین شرایط در زندان های عراق نگهداری می شد؛ حدود سال ۶۵ - ۱۳۶۴عراق تعدادی از اسیران قطع نخاع و ویلچری را آزاد کرد که گویا بر اثر شکنجه های بسیار به این وضع افتاده بودند. محافظ شهید تندگویان یعنی آقای بخشیپور که مرحوم شدهاند، خیلی آدم هیکلی و قوی و مقاومی بود و اصالتا کرد بود، ایشان هم آنقدر شکنجه شد که تقریبا به قطع نخاع رسید.
یکی از این آقایان آمد و گفت که من در بیمارستانی که بودم آقایی آمد و به من گفت که من وزیر نفت ایرانم؛ با کسی ارتباط ندارم؛ و تو اگر توانستی به بقیه منتقل کن که من زنده هستم. این خبر به حضرت امام و دیگران رسیده بود و باعث کدورت امام شده بود و خیلی ناراحت شدند و به دولت دستور اکید دادند که چرا تا به حال کاری انجام نشده است! و برای سلامتی ایشان اقدام کنید. چون عراق اجازه نمیداد صلیب سرخ ایشان را ببیند و کد اسارت بگیرد. البته بعد از آن هم اتفاقی نیفتاد. آنچه در باره شهادت شهید تندگویان باید گفت این است که زمانی که ایشان در اسارت بودند کملطفیهایی در پیگیری پرونده ایشان از سوی نهادهای متولی برغم دستور مستقیم حضرت امام صورت گرفت؛ و هیچ نهادی نیز پاسخگوی پیگیری های خاوانده ما نبود. اسناد و درخواست های خانواده برای پیگیری موجود است که علی رغم پیگیری های مکرر هیچ اقدامی در این زمینه صورت نگرفت.
.
انتهای پیام /*