سید وارد خانه شد، به او خبر دادند وضع حمل هاجر نزدیک است. کنار حوض نشست. دست و رویش را شست و سپس به کتابخانهاش رفت و شروع به خواندن قرآن کرد و با خودش نیت کرد که نام فرزندش را از قرآن بیابد و «روحاللّه» اولین کلمهاى بود که توجه او
را جلب کرد.
بچهها با خنکتر شدن هوا به حیاط رفته بودند و داشتند در میان باغچهها و درخت ها با هم بازى مىکردند؛ و هرچه «مولود» دختر بزرگ سید، از آنها مىخواست که آرام تر بازى کنند، فایدهاى نداشت. بچهها مىدانستند که بزودى یک نفر به جمعشان اضافه
خواهد شد و آنها خواهند توانست با او بازى کنند، پس شادمان از آنچه در پیش داشتند با جستوخیز کودکانهشان، شادى خود را عیان مىکردند.
هنوز سیّد، قرآن در دستش بود که صداى گریه نوزادى در خانه پیچید، با خوشحالى برخاست، قرآن را بوسید و روى ترمه طاقچه گذاشت و به طرف اتاق هاجر رفت.
«مولود» که صداى گریه طفل را از پشت در شنیده بود، فریادى کشید، بچهها هم به صداى او همه پشت پنجره اتاق مادر جمع شدند و هرچه تلاش کردند از پشت پنجرۀ بسته چیزى ببینند، موفق نشدند تا اینکه ننهآقا پردههاى اتاق را به کنارى کشید و پنجره را باز کرد. بچهها همراه پدر به داخل اتاق رفتند. هاجر با چشمانى بىرمق و خسته به بچهها
لبخند زد و پلکهایش را بست. قابله، نوزاد را در آغوش پدر گذاشت و گفت: «مبارک است؛ پسر است».
بچهها سرک مىکشیدند تا بتوانند چهرۀ کودک را ببینند و ننهآقا تلاش مىکرد که آنها را از اتاق بیرون ببرد. سید به نوزاد مىنگریست و به این مىاندیشید که روحاللّه او به دنیا آمده بود. پس کودک را بوسید و چون دید دختر کوچکش «آغازاده» با حسادتى کودکانه هنوز در میانه در ایستاده است و به نوزاد تازه از راه رسیده مىنگرد، صورت او و تکتک بچههایش را بوسید؛ و «مولود» پتو را روى مادر کشید تا او اندکى استراحت کند.
در تاریخ اول مهرماه 1281 ، مطابق با سالروز میلاد با سعادت بانوى دوسرا، انسیۀ حورا، حضرت فاطمه زهرا(س)، از بانو هاجر خانم فرزندى در محله سادات خمین دیده به جهان گشود که اهل خانه را در موجى از شادمانى فرو برد. سید مصطفى نام این
طفل را روحاللّه گذاشت. پدر در نخستین ماه هاى تولد، با فرزندش ارتباطى عاطفى برقرار کرد و گاهبهگاه او را غرق در بوسه مىساخت و چون لبخند به لبان کودک نورسیدهاش نقش مىبست، ابتهاج و سرور و شادى، وى را فرا مىگرفت.
منبع: ماه تابان، تدوین: حسن کشوردوست، ص9
.
انتهای پیام /*