حجت ‏الاسلام و المسلمین نصرالله شاه آبادی در خاطره ای جالب نقل می کند: در جلسه ‏ای که به همراه آقای رفسنجانی در خدمت امام بودیم، ایشان در‏ خصوص رابطه ‏شان با مرحوم پدرم فرمودند:  «من در حوزه که بودم، همواره احساس می‏کردم گمشده ‏ای دارم و برای پیدا کردن‏ این گمشده بسیار تلاش می‏کردم. از جمله کسانی که از این حال من اطلاع داشت،‏ مرحوم حاج آقا محمدصادق شاه آبادی بود. روزی او در مدرسۀ فیضیه به من برخورد و‏ گفت: اگر گمشده‏ ات را می‏خواهی، در فلان حجره نشسته است. گفتم: چه کسی را‏ می‏گویی؟ گفت: حاج آقای شاه آبادی الآن آنجا نشسته است. او همان گمشدۀ تو‏ است. وقتی متوجه حجرۀ مورد نظر او شدم، دیدم مرحوم حاج آقای شاه آبادی با مرحوم‏ آیت‏ الله حائری، مؤسس حوزۀ علمیۀ قم نشسته، بحث می‏کنند. در کنار ایشان عدۀ‏ دیگری نیز نشسته بودند و به بحث آنها گوش می‏دادند و احیاناً در بحث شرکت می‏کردند. من هم در گوشه‏ای به انتظار ایستادم. پس از تمام شدن بحث، مرحوم آقای‏ شاه آبادی، به طرف منزل حرکت کردند و من هم به دنبال ایشان رفتم. در بین راه تقاضا‏ کردم که با ایشان یک درس فلسفه داشته باشم، اما زیر بار نرفتند. در همان حال که ما‏ راه می‏رفتیم، مردم و بازاری ها می ‏آمدند و خدمتشان سلام می‏کردند و پس از عرض‏ ادب، از ایشان سؤالهایی را می‏کردند. مرحوم آقای شاه آبادی جوابهایی را می‏دادند که‏ متناسب با سطح فکری این افراد نبود. از این رو به ایشان عرض کردم: آقا جوابهای شما‏ برای این افراد قابل فهم نیست. شما چرا این مطالب را می‏گویید؟ ایشان فرمودند: بالاخره اینقدر هست که این حرفهای کُفری به گوش آنها بخورد؛‏ حرفهایی که مردم کفرش می‏دانند. خلاصه تا قبل از رسیدن به منزل، ایشان را راضی کردم که درس فلسفه را شروع‏ کنند. وقتی پذیرفتند، گفتم: آقا من فلسفه نمی‏خواهم. گمشدۀ من چیز دیگری است،‏ برای همین از شما بحث عرفان می‏خواهم. اما ایشان زیر بار نرفتند، تا اینکه سرانجام به منزل ایشان رسیدم. در این هنگام‏ مرحوم حاج آقا شاه آبادی به من تعارف کردند تا وارد شوم. من هم برای اینکه به نتیجه‏ برسم، تعارف ایشان را پذیرفتم. در منزل ایشان حالتی پیدا کردم که گویی هرگز‏ نمی‏توانم از ایشان دست بردارم. آنقدر اصرار کردم، تقاضا کردم و خواهش کردم تا‏ ایشان قبول کردند و عصر روزی را معین کردند.

از آن عصر موعود، تحصیل من در خدمت ایشان شروع شد. پس از دو، سه جلسه‏ من به جایی رسیدم که دیدم نمی‏توانم از ایشان جدا بشوم. ابتدا فقط در درس عرفان‏ حاج آقا شاه آبادی شرکت می‏کردم. اما بعد به جلسه ‏های درس اخلاق ایشان هم رفتم.‏ این درس در مسجد عشقْ‏علی در شبهای پنجشنبه برگزار می‏شد. ایشان پس از خواندن‏ نماز به آنجا می‏رفتند و جلسه‏ های درس را تشکیل می‏دادند. پس از آن در تمام‏ جلسه‏ هایی که ایشان تشکیل می‏دادند، حضور پیدا می‏کردم و خودم را به این کار مقید‏ کرده بودم. تمام بحثهای ایشان را هم می‏نوشتم. چه آنهایی را که برای عوام‏ مطرح می‏کردند و چه بحثهای ویژۀ خودشان. به این ترتیب، روز به روز علاقۀ من به‏ مرحوم شاه آبادی بیشتر می‏شد. اکنون می‏توانم بگویم که در تمام عمرم روحی به‏ لطافت روح مرحوم حاج آقا شاه آبادی ندیدم.

شاگردان مرحوم شاه آبادی مختلف بودند و به صورت پراکنده‏ای در بحثهای‏ ایشان شرکت می‏کردند و اینطور نبود که خود را ملزم به شرکت در تمام جلسه‏ های حاج‏ آقا شاه آبادی کنند. تنها من و چند نفر دیگر بودیم که هیچ‏گاه شرکت در درسهای‏ ایشان را ترک نمی‏کردیم. ولی آقایان دیگر، گاهی هفته ‏ای سه روز می‏آمدند، و گاهی‏ هفته‏ ای یک روزش را نمی‏ آمدند. اما برنامۀ من در تمام مدت هفت سالی که مرحوم‏ شاه آبادی در قم سکونت داشتند، ادامه داشت. من تمام این ایام را در خدمت ایشان‏ تلمذ می‏کردم و از جلسه ‏های مختلف شان بهره می‏بردم، تا اینکه به تهران آمدند و من از‏ آنجا که در قم به بحث و مباحثه مشغول بودم نتوانستم تمام وقتم را با ایشان بگذرانم‏ مگر در روزهای تعطیل. به مجرد اینکه به تعطیلی برخورد می‏کردم، به عنوان عاشورا، ماه‏ مبارک رمضان و یا هر عنوان دیگر، خودم را به تهران می‏رساندم تا در جلسه‏ های ایشان‏ حضور یابم. دیگر برایم فرقی نمی‏کرد که این جلسه‏ ها در منزل تشکیل شده باشند یا در‏ مسجد و حتی ‏المقدور سعی می‏کردم تا زمانی که در تهران هستم در خدمتشان باشم»

منبع: پا به پای آفتاب؛ ج 3، ص 254


. انتهای پیام /*