زبان خاطره گویی همواره زوایای مختلفی از ابعاد افراد را مشخص می کند. در این بین خاطرات همسر امام در باره حاج آقا مصطفی بیش از پیش شنیدنی و جالب است. آن مرحومه در خاطره ای می گوید: آقا خیلى به مصطفى احترام مىگذاشت. مثلاً مىگفت: ناهار نخورید تا مصطفى بیاید. یا پایش را جلو او دراز نمىکرد. البته آقا هیچ وقت پایش را دراز نمىکرد. ولى به مصطفى احترام خاصى مىگذاشت. وقتى هم فهمید مصطفى در سىسالگى مجتهد است، به اجازۀ اجتهاد داد. آقا مصطفى هفده ساله که شد، آقا پیشنهاد کرد عمامه بگذارد و لباس روحانى بپوشد. البته مصطفى خیلى رضایت نداشت، ولى آقا چند نفر از دوستانش را دعوت کرد و در مراسمى ایشان را براى اینکار آماده کرد.وقتى مصطفىجان از خانه بیرون رفته بود، دوستانش او را دیده بودند، به او تبریک گفته بودند و تشویق کرده بودند. به این ترتیب، او هم بسیار به تحصیل علاقهمند شد و در طلبگى به سرعت رشد کرد. مصطفى بعد از بازداشت آقا، به منزل آیتاللّه مرعشى نجفى رفت و مردم هم دورش جمع شدند. رژیم وقتى تأثیر او را بر مردم دید، بازداشتش کرد. او را دو ماه در قزل قلعه زندانى و بعد به ترکیه تبعید کردند. من با رفتن آقا مصطفى به منزل آیتاللّه نجفى مخالف بودم. موقع رفتن آمده بود پیش من، و دخترم در پیچیدن عمامهاش به او کمک مىکرد. من به او گفتم: «آقا که مخالفت کرده و با شاه مبارزه مىکند، سنى از او گذشته؛ اما تو جوانى، زن و بچه دارى. زن تو حامله است. من با زنت چه کنم؟» اما او که مجبور به رفتن بود و در ضمن مىخواست مرا هم ناراحت نکند، گفت «شما اینجا دور هم جمعید. اما آقا آنجا تنهاست. من باید پیش او بروم.» بالاخره هم او را بردند. آن روز براى من روز سخت و تلخى بود. بعد از تمام شدن دوران تبعید امام در ترکیه، به ایشان گفتند: «به ایران مىروید یا به عراق؟» اما نگذاشتند خودشان تصمیم بگیرند و ایشان را به عراق فرستادند. امام پس از ورود به عراق، اول به زیارت کربلا رفتند و بعد به نجف. در مدت سه ـ چهار روزى که در کاظمین بودند، به سامرا هم رفتند. آقایى که در کربلا خانه داشت و تابستانها براى هواخورى به کربلا مىرفت، ایشان را به خانۀ خودش در کربلا دعوت کرد. آقا سه روز در منزل او ماندند. بالاخره حاج شیخ نصراللّه خلخالى وارد شدند و سه روز ماندند. او به طلاب و مردم گفت: «بروید براى آقا خانه تهیه کنید و اثاث بخرید تا ایشان به منزل شخص دیگرى وارد نشوند.» اثاثى که خریده بودند، عبارت بود از فرش کهنه، گلیم کهنه، سه ـ چهار دست رختخواب، سماور بزرگ، یک گونى شکر، یک صندوق چاى، چهل دست استکان و نعلبکى جور واجور براى پذیرایى از جمعیت،چهار سینى و چهار دست ظرف غذاخورى. به آقا هم اطلاع دادند که بیایند در همان حیاط، که پنج متر در شش متر بود، بنشینند. آقا هم از کربلا به منزل خودشان وارد شدند و در آنجا چهارده سال زندگى کردند. منزل خیلى کوچک بود و آشپزخانهاى به اندازۀ یک تشک داشت. ما مجبور بودیم موقع کشیدن غذا دیگ را بگذاریم در حیاط. دو تا اتاق سه در چهار، پایین داشت و دو تا اتاق هم بالا، که یکىشان قابل استفاده نبود. یکى از اتاقها را براى آقا فرش کردیم و خانۀ پهلویى را هم براى بیرونى آقا اجاره کردند. روحیۀ امام و حرکتها و صحبتهایشان بر بچهها بسیار اثر مىگذاشت. به خصوص دیانت ایشان بسیار مؤثر بود. بچههاى من خیلى متدیناند و من از این بابت شاکر درگاه خدایم و مىدانم که همۀ اینها اثر وجود آقاست. برخورد و رفتار و دیانت و تقواى ایشان بر من نیز چون فرزندان اثر داشته است. اما از نظراخلاقى بر بچههایم بیشتر اثر گذاشتهاند. من خیلى تغییر نکردهام و همانى هستم که بودم، اما اگر شوهرى بىایمان داشتم، در دیانت ضعیف مىشدم. همینطور که حالا در واقع در دیانت تقویت شدهام. حضرت امام به من و خانوادهشان تذکر مىدادند: مواظب اخلاق و
سیرۀ خود باشید. خودتان را نگیرید و تکبر نکنید. از این رو، هیچکدام از افراد خانواده، حتى خود من که همسر ایشان هستم، روى اعتبار احترام ایشان تکبر نمىکنند. اصلاً یادم نمىآید که این مسأله مطرح بوده باشد که ما خانوادۀ امام هستیم و یا اینکه پیش آمده باشد که دخترانم خودشان را بگیرند. امام ما را کم نصحیت مىکردند. از هفت سالگى در تربیت دینى دقت داشتند. یعنى مىگفتند: بچهها از هفت سالگى نماز بخوانند. بچهها را وادار به نماز کن، تا وقتى نه ساله شدند، عادت کرده باشند. من به ایشان مىگفتم: «تربیتهاى دیگرشان با من، نمازشان با شما. شما بگو. من که مىگویم، گوش نمىکنند.» خودشان مقید بودند و مىپرسیدند. اما همین که بچهها مىگفتند «خواندم.» قبول مىکردند و کنجکاوى نمىکردند به طور کلى، بچههاى من اخلاق و ایمان را از امام دارند، اما سلیم بودن و سازگار بودن در زندگى با همسرانشان را از من دارند. امام(س) تا از هر نظر به کسى اعتماد نداشت، مسئولیتى را به اونمىداد، یا با او مشورت نمىکرد. اما در مسائل مملکتى و مشورتها و برخى امور به احمدآقا نمایندگى داده بود و به نظر او احترام مىگذاشتند و با دقت گوش مىدادند. ولى همانطور که از عملکردشان پیدا بود، آقا اصولاً فردى صریح و بىرو در بایستى بودند. اگر مىفهمیدند که احمدآقا کارى خلاف میل ایشان یا مصالح کشور انجام داده است، بىدرنگ از رادیو و تلویزیون و مطبوعات به مردم مىگفتند و هیچ ابایى نداشتند که پسرشان است. در زمان بمباران، حاج احمدآقا، پیش آقا آمده بود و اصرار داشت ایشان را زیر سقفى محکمتر ببرد و آقا راضى نمىشد. راضى کردن آقا در این مسائل، مشکل بود. دیدم احمدجان اصرار دارد و آقا هم با تندى مخالفت مىکند، گفتم: «احمد آقا! اگر قرار باشد بمب بیفتد روى سرمان. مىافتد، و اگر هم قرار نباشد، نمىافتد. آقا را اذیت نکن.» آقا خندیدند و قضیۀ پناهگاه و سقف مطمئن هم منتفى شد. علاقۀ امام(س) به حاج احمدآقا، تا قبل از انقلاب که ما در نجف بودیم زیاد پیدا نبود، زیرا ایشان در ایران بودند. ولى سفر آخرى که با همسرش و حسن آقا ـ که کوچک بود به عراق آمده بودند و مىخواستند پس از دو ماه برگردند، امام علاقه داشتند که احمدجان در عراق بماند.البته من اصرار بیشترى داشتم. آقا به ایشان گفتند: به خاطر مادرت، چند ماه دیگر هم بمان. بیست روز پس از این ماجرا، شهادت آقا مصطفى اتفاق افتاد و این هم خواست خدا بود که در آن روزها آقا تنها نباشند و احمدآقا در نجف باشد. شهادت حاج مصطفى خیلى آقا را ناراحت کرد. من داد مىزدم و گریه و زارى مىکردم، ولى ایشان مرد بود و توى مردم نمىتوانست گریه کند. مىگفت: من مصطفى را براى آینده اسلام مىخواستم. ولى در شب مىدیدم که گریه مىکند. مگر مىشود پدر گریه نکند! روز، خودش را نگه مىداشت ولى شبها مىدیدم که گریه مىکند. براى مصطفى به طور خاصى گریه مىکرد. همین علاقه بود که برایش چهل نفر را براى نماز وحشت گرفت و شب هفتم شام داد. به طورى که هر که مىخواهد بیاید بخورد. بچهها خیلى به من احترام مىگذارند. آقا به احمدجان خیلى سفارش کردند. به او گفتند: خیلى مواظب باش. من نتوانستم تلافى کنم و تو تلافى کن.( آرشیو مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینى(س))
منابع مرتبط:
قدس ایران
اقلیم خاطرات
خاطرات حجت الاسلام فردوسی پور
خاطرات سالهای نجف
.
انتهای پیام /*