
پیرزن لجباز
نویسنده: لیلا برگ مترجم : هما لزکی
روزی و روزگاری پیرمرد و پیرزنی با هم زندگی می کردند. پیرمرد ، مرد خوبی بود اما پیرزن مرتب دردسر درست می کرد. چون همیشه با همه مخالف بود. مثلاً هروقت ماهی فروش می گفت: «امروز شاه ماهی آورده ام». پیرزن می گفت:«نه ! من ماهی دیگری می خواهم.» هروقت قصاب می گفت: «امروز گوشت بره دارم». پیرزن می گفت: «نه ، من گوشت گاو می خواهم»
هروقت کسی پنجرهای را باز می کرد ، پیرزن پنجره را می بست ، یا اگر کسی پنجره ای را می بست آن را باز می کرد. حتی شرط می بست که مرغ ها ، اردک ها و گربه ها ، سکند. باران که می بارید، پیرزن میگفت برف باریده است.
شوهر بیچارة پیرزن، از دست او زندگی پر دردسری داشت، چون آنها همیشه با هم بودند و کارهای کشاورزی را با هم انجام می دادند. پیرمرد از دست کارهای زنش خیلی خسته شده بود.
یک روز صبح پیرمرد و پیرزن از پل رد می شدند تا نگاهی به مزرعه ذرتشان بیندازند. مرد گفت:
- ذرتها تا روز سه شنبه آماده می شوند.
- زن گفت:
- تا دوشنبه!
- مردگفت:
- بسیار خوب ، تا دوشنبه، باید از «جان» و «اریک» برای برداشت مزرعه کمک بگیرم.
زن گفت:
-باشد از جیمز و رابرت کمک می گیرم. ساعت هفت کارمان را شروع می کنیم.
زن گفت:
-ساعت شش!
مرد موافقت کرد:
-ساعت شش، آن موقع هوا هم خوب است.
زن گفت:
هوا بد است. باران می بارد.
مردکه حوصله اش سر رفته بود. گفت:
-چه باران ببارد و چه آفتاب باشد. چه جان به کمکمان بیاید ، چه جیمز، چه روز دوشنبه ساعت هفت کار کنیم، شش ، در هر دو صورت باید ذرّت ها را با داس بچینیم.
زن گفت:
موضوع تمبر: جمع آوری شیره کائوچو
قیمت : 3 واحد
سال انتشار : ندارد
-
مجلات دوست کودکانمجله کودک 404صفحه 14