مجله کودک 54 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 54 صفحه 24

دردسرهای جادوکوچولو مرد «مارونی» فروش قسمت دوازدهم نویسنده: اتفرید پرویسلر مترجم: سپیده خلیلی هفتههای گذشته خواندید که ... جادوگر کوچولوی 127 ساله! قسه ما پس از مجازات توسط جادوگران دیگر، به فکر انتقام افتاد. اما کلاغش «ابراکساز» قولش را به سلطان جادوگرها به او یادآوری کرد. پس جادوگر کوچولو سعی کرد طبق قولش خوب باشد و به همه کمک کند، از جمله به سه پیرزن هیزم جمعکن، به یک دخترک گلفروش یتیم، به اسبهایی که از شلاق بیرحمانة صاحبشان به تنگ آمده بودند و ... کمک کرد. همینطور در جشن تیراندازی، مرشد جادوی جادوگر کوچولو به داد بچههای مهمانخانهچی رسید و گاو آنها را به آنها برگرداند. اینجا بود که «آبراکساز» به جادوگر کوچولو امید داد که با این کار، تا حدی کارهای بد گذشتهاش را جبران کرده و ... زمستان شده بود. طوفان برف دور خانة جادوگر زوزه میکشیدو تختهپشتپنجرههاراتکان میداد.جادوگر کوچولو، هر روز از صبح تا شب روی نیمکتی که جلو بخاری سفالی کاشیکاشی شده بود، مینشست و پشتش را گرم میکرد. پاهایش را توی دمپایی نمدی کلفتی فرو کرده بود، گاه بیگاه دستهایش را به هم میزدوهر بار،وقتی کهدستمیزد، کنده چوبی کهدرجعبهکنار بخاری قرار داشت،خود به خود میپرید توی سوراخ بخاری. ولی اگر یک بار میلش به سیب تنوری میکشید، فقط لازم بود که بشکن بزند.آن وقت فوری چند تا سیبازانبارآذوقه قل میخوردندومیپردندتویلولة مخصوص تنوری کردن غذا. آبراکساز کلاس از این وضع خوشش میآمد. او دائم هر بار با اطمینان میگفت: «این طوری خیلی خوب میشود زمستان را تحمل کرد!» ولی با گذشت زمان، جادوگر کوچولو لذت زندگی تنبلی را از دست داد. روزی غمزده توضیح داد: «شاید من باید تمام زمستان راروی نیمکتکنار بخاری بنشینموپشتم را گرم کنم! من بازهم به حرکتو نفسکشیدن درهوای تازه احتیاج دارم. بیا برویم بیرون جاروسواری کنیم!» آبراکساز وحشتزده فریاد زد: «چی! تو فکر میکنی آخر من چههستم؟یک پرنده قطبی؟نه،این سرمای عجیب به درد من نمیخورد! از دعوتت خیلی متشکرک! بهتر است در خانه، توی اتاق گرم بمانیم!» آن وقت جادوگر کوچولو گفت: «خیلی خوب، هر طور که تو بخواهی! برایممهم نیست، تو میتوانی در خانه بمانی، پس من تنهایی به سواری میروم. من از سرما وحشتی ندارم، به اندازه کافی لباس گررم میپوشم.» جادوگر کوچولو، هفت تا دامن را روی هم پوشید. بعد روسریبزرگپشمیاشراسرش کرد،چشکههای زمستانیاش را پوشید و دو جفت دستکش روی هم دستش کرد. آن وقت روی جارو تکان خورد و به سرعت از دودکش بیرون رفت. بیرون سرمای سختی بود! درختها، پالتوهای کلفت سفیدی پوشیده بودند، خزهها و سنگها زیر برف ناپدید شده بودند. این طرف و آن طرف رد سورتمهها و رد پاها در جنگل مانده بود. جادوگر کوچولو، جارو را به سمت دهکدة بعدی هدایت کرد. توی حیاط خانهها برف سنگینی نشسته بود. برج کلیسا، کلاه گوشیای از برف بر سرش داشت. از تمام دودکشها دود بلند میشد. جادوگر کوچولو، در حالی که سواد بر جارو از آنها عبور میکرد، شنید که چطور دهقانها و خدمتکارانشان در انبار علوفه، غله را میکوبند. روم. پوم. پوم. روم. پوم. پوم. روی تپة پشت دهکده، بچهها میلولیدند، آنها سورتمه میراندند. اسکیبازها هم آن پایین بودند. او، آنها را دید که چطور سرشطبندی با عجله از سربالایی بالا میروند. کمی بعد، ماشین برف پاککن به خیابان آمد و او آن را دنبال کرد. سپس لحظهای بعد، به دستهای کلاغ پیوست که به طرف شهر پرواز میکردند. جادوگر فکر کرد، به شهر میروم تا با راه رفتن کمی گرم شوم. چون در این میان، با وجود هفت تا دامن و دو جفت دستکش، باز هم سردش شده بود. این بار لازم نبود که جارو را پنهان کند،آن را روی شانهاش گذاشت.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 54صفحه 24