مجله کودک 54 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 54 صفحه 25

حالا مثل یک پیرزن کوچولوی عادی شده بود که میرفت برف پاک کند. هر کسی که به او برمیخورد، فکر نمیکرد که با دیگران فرق داشته باشد. مردم هم عجله داشتند و با قدمهای سنگین و سرهای پایین افتاده از کنار او عبور میکردند. جادوگر کوچولو خیلی دلش میخواست که باز هم یک بار دیگر نگاهی به ویترین مغازهها بیندازد. ولی شیشهها کاملاً از دانههای برف پوشیده شده بودند. فوارة شهر یخزده و از تابلوهای مهمانخانهها قندیل آویزان بود. یک کلبة چوبی کوچک سبز در میدان بازار بود. جلو آن یک تنور آهنی قرار داشت؛ و پشت تنور، مرد کوچکی کلاه به سر، پشت به کلبه ایستاده بود. او یک پالتوی گشاد مخصوص درشکهچیها و کفش نمدی پوشیده بود.یقهاش را بالا زده و بسته بود و کلاهش را تا توی صورتش پایین کشیده بود. مردک هر چند وقت، عطسه میکرد. آن وقت، قطرههای آب دهانش محکم روی سینی تنور داغ میافتاد و جلز و ولز میکرد. جادوگر کوچولو از مردک پرسید: «تو اینجا چه کار میکنی؟». مگر نمیینی؟ من. هاپچه. من مارونی تنوری درست میکنم!. مارونی؟ چی هست؟ مردک توضیح داد: «شاه بلوط است.» بعد درپوشتنور کوچک را برداشت و از او پرسید: «چند تا میل داری؟ قیمت یک پاکت کوچک ده فنیگ و پاکت بزرگ بیست فنیگ است. ها . ا . پچه!» جادوگر کوچولو، بلوط بو داده را بو کشید. خیلی دلم میخواهد یک بار از آن امتحان کنم، ولی پول همراهم نیست. مردک آب دماغش را با دستش پاکرد. بعد یک مشت بلوط از تنور درآورد و آن را توی پاکتی از کاغذ قهوهای ریخت، به او داد و گفت: «بیا، بگیر! ولی قبل از این که توی دهانت بیندازی باید آنها را پوست بکنی.» جادوگر کوچولو گفت: «متشکرم.» و بلوط را چشید، یکه خورد و فریاد زد: «هوم، چه خوب است!» و بعد اضافه کرد: «تقریباً میشودبه تو حسودی کرد! تو کار آسانی داری و سردت هم نمیشود، چون کنار تنور گرم میایستی.» مردک مخالفت کرد: «این حرف را نزن! وقتی کسی تمام روز توی سرما بایستد، باز هم سردش میشود. اینجا، تنور آهنی هم کمکی نمیکند. کسی که با تنور کار میکند بیشتر وقتها، وقتی میخواهد مارونیهای داغ را بیرون بیاورد دستش را میسوزاند... هاپیچه! و دیگر چه؟ به تو بگویم که پاهایم یک جفت قندیل هستند! و تازه، دماغم! دماغم مثل یک شمع درخت کریسمس قرمز نیست، هیچ وقت از این زکام راحت نمیشوم. ناامیدکننده است!» مردک برای تایید دوباره عطسهای کرد. چنان عطسه بلندی بود که کلبة چوبی تکان خورد و بازار انعکاس آن را پس داد. آن وقت جادوگر کوچولو فکر کرد: «ما میتوانیم به او کمک کنیم! صبر کن ...» و زیر لب وردی خواند، البته یواشکی. بعد پرسید: «هنوز هم انگشتهای پایت یخ کرده است؟» مردک گفت: «در این لحظه دیگر نه. فکر میکنم از سردی هوا قدری کم شده است. از نوک دماغم این را میفهمم. فقط چطوری، این جوری شد؟» جادوگر کوچولو گفت: «از من نپرس. من حالا باید سوار شوم و به خانه بروم.» سوار شوی؟! ... به خانه بروی» من چیزی دربارة سواری گفتم؟ تو اشتباه شنیدی. مردم گفت: «باید این جور باشد، خداحافظ!» جادوگر کوچولو گفت: «خداحافظ و متشکرم!» خواهش میکنم، خواهش میکنم، قابلی ندارد! کمی پس از آن، دو پسر از توی میدان بازار دوان دوان آمدند و فریاد زدند: «زود، زود، آقای بلوطی! به هر کدام از ما یک ده فنیگ بلوط بده!» بعله، بفرمایید، دو تا پاکت بلوط ده فنیگی! مرد بلوطفروش، دست کرد توی تنور. ولی برای اولین بار در تمام مدتی که بلوط میفروخت، بلوط انگشتهایش را نسوزاند. او دیگر هیچ وقت دستش را نسوزاند.ودیگر هیچ وقت هم هم انگشت پایش یخ نگرد. دماغش هم همینطور. برای همیشه زکامش از بین رفت. و اگر یک بار دیگر عطسه کرده باشد، حتماً بلوطفروش مهربان باید مقداری انفیه بو کشیده باشد. (ادامه دارد)

مجلات دوست کودکانمجله کودک 54صفحه 25