مجله کودک 219 صفحه 30
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 219 صفحه 30

قصههای درخت کاج جوجه کلاغ نق نقو ناهید گیگاسری از وقتی که خانوادهی کلاغها روی درخت کاج لانه درست کردند، هر شب قبل از خواب، جوجه کلاغ، آن قدر نق میزد تا خوابش میبرد. همسایهها نگران بودند که جوجههایشان نق زدن را از جوجه کلاغ یاد بگیرند. به همین خاطر یک روز سراغ مامان کلاغ رفتند و گفتند: «خانم کلاغ، چرا جوجهات قبل از خوابیدن این قدر گریه میکند.» خانم کلاغ تا این حرف را شنید، شروع کرد به گریه کردن. اشکهایش مثل باران بهاری میریخت روی پرهای سیاهش سر میخورد روی زمین. همسایهها با تعجب به هم نگاه کردند. خانم گنجشک با دستپاچگی گفت: «خانم کلاغه، از حرف ما ناراحت شدی؟» «سار» کنار خانم کلاغ نشست و گفت: «ببخشید خانم کلاغه. ما فکر کردیم شاید بتوانیم کاری کنیم که جوجعه کلاغ دست از نق زدن بردارد. آخر ممکن است بچههای ما هم یاد بگیرند، حالا ببخش که ناراحتت کردیم.» خانم کلاغ آهی کشید و گفت: «نه. من از حرف شما ناراحت نشدم. فقط من هم مثل جوجه کلاغ، دلم برای «بیبی کلاغ و پیر بابا تنگ شده. آنها مامان و بابای آقا کلاغ هستند. قبلاً ما با آنها زندگی میکردیم، جوجه کلاغ هم شبهای توی لانهی آنها میخوابید. بیبی کلاغ برایش قصه میگفت و پیر بابا هم همیشه با او بازی میکرد.» خانم بلبل گفت: «آخیش، پس جوجه کلاغ شبها بهانه آنها را میگیرد.» خانم گنجشکه گفت: «نمیشود آنها هم این جا زندگی کنند؟» خانم کلاغ با غصه گفت: «ما خیلی دلمان میخواهد اما آنها پیر هستند. بیبی کلاغ گوشش خوب نمیشنود. پیر بابا هم فراموشی گرفته. ممکن است برای همسایهها و درخت کاج، مشکلی درست کنند.» خانم شانه به سر گفت: «پیرها مثل بچهی کوچک احتیاج به مراقبت و محبت دارند.» خانم کلاغ دوباره اشکهایش سرازیر شد و گفت: «درسته. ولی حالا تنها هستند. زمستان در راه است و من نگرانم که مریض شوند.» خانم گنجشک گفت: «نگران نباش خانم کلاغه. آنها را بیاوید این جا. ما هم حواسمان هست. جای یک پیر بابا و بیبی باتجربه در همسایگی ما خالی است.» خانم کلاغه ذوقزده شد و اشکهایش را پاک کرد. گفت: «یعنی درخت کاج هم اجازه میدهد که برای آنها روی شاخهاش لانهای بسازیم؟» درخت کاج مهربانتر از این حرفها بود. پرندهها شروع کردند به ساختن لانهای نرم و گرم، برای پیر بابا و بیبی کلاغ. آقا کلاغ هم رفت دنبالشان. وقتی آقا کلاغ آمد، همراه او یک بیبی کلاغ عینکی بقچه به دست و یک پیر بابای عصا به دست هم بود. جوجه کلاغ از خوشحالی بالا و پایین میپرید و آنها را میبوسید. آب شب هیچ کس صدای نقنق جوجه کلاغ را نشنید. هفتة آینده، ماجرای دیگری از قصههای کاج را میخوانید. اسنوبل از استوارت میخواهد که به بالای میز بیاید و نگاهی به عکسها بیندازد. استوارت از دیدن عکس دستهجمعی خود تعجب میکند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 219صفحه 30