
یک خاطره، هزار پند
پس از آزادی امام از زندان شاه و بازگشت به قم، روزنامه اطلاعات نوشته بود که روحانیت با دولت سازش کرد. امام که این موضوع را متوجه شد، تصمیم گرفت فردای آن روز در سخنرانی خود این خبر دروغ را تکذیب کند. سازمان امنیت شاه هم شخصی به نام «مولوی» را مامور کرد تا امام را راضی کند که سخنرانی نکند. فرستاده دولت خطاب به امام گفت: دیدید عرض کردم حبس و زندان شما تمام میشود و به قم تشریف میآورید؟» امام در جواب گفتند: من هیچ اصرار نداشتم که به قم بیایم، زیرا در اینجا وظایفم بیشتر است و در آنجا کمتر بود.
بعد از آن مامور سازمان امنیت شروع کرد به اظهار علاقه کردن به امام و اینکه دولت و شخص شاه به شما
علاقه دارند، مملکت مرجع تقلید میخواهد و... امام بدون هیچگونه ملاحظهای فرمودند: دو دو تا چهار تا! یا اینکه شما به آن روزنامه دیکته کردهاید که بنویسد، و ظاهراً هم همینطور است، یا اینکه خودش گفته است. اگر شما گفته باشید، با شما طرف هستم. در صورتی که شاه این کار را کرده باشد با او طرف هستم.
بعد از صحبتهای دیگری که فرستاده شاه انجام داد، امام گفتند:
چه خبر است که اینقدر با من متملقانه حرف میزنید؟ بساط شما، بساط کفر است. باید ریشه شما قطع شود. من که در زندان بودم، گفتم کدام یک از پسران من شهید شدهاند: گفتند: «هیچکس». وقتی این را شنیدم، گفتم چرا؟ مگر خون پسران من از خون سایرین رنگینتر است؟ این را مطمئن باشید، تا این مردم ریشه شما را قطع نکنند، راحت نمینشینند. شما از دین خارجید، شاه از دین خارج است، قانون شما قانون اسلام نیست...
وقتی سخنان امام تمام شد، آن فرد، دست از پا درازتر برگشت و رفت.
حداکثر سرعت: 512 کیلومتر در ساعت
وزن: 7076 کیلوگرم (بدون بمب)
مجلات دوست کودکانمجله کودک 224صفحه 5